داستان جوان کفندزد: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
(←حدیث) |
||
خط ۵: | خط ۵: | ||
== حدیث == | == حدیث == | ||
شیخ صدوق در کتاب الأمالی | |||
شخصى به نام عبدالرحمان مىگويد: روزى معاذ بن جبل در حالى كه بشدّت مىگريست خدمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آمد. و به آن حضرت سلام كرد. | |||
پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سلام او را داد به او فرمود: - اى معاذ - چه چيزى تو را به گريه واداشته است؟ | |||
معاذ در جواب گفت: - يا رسول اللّٰه - در بيرون درب. پسر جوانى كه صورت زيبا و چهرهاى خوشرنگ دارد ايستاده است. و مانند زن جوان مردهاى بشدّت مىگريد و ناله سر مىدهد. | |||
و تقاضاى آمدن به محضر شما را دارد. | |||
سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به معاذ فرمود: اين جوان را به نزد من بياور. | |||
پس از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله معاذ آن جوان را به نزد ايشان آورد. | |||
پس از آنكه آن جوان بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد به آن حضرت صلى الله عليه و آله سلام گفت. | |||
و پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سلام او را داد. | |||
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: - اى جوان - چه چيزى تو را به گريه واداشته است؟ | |||
آن جوان گفت: چگونه گريه نكنم. در حالى كه گناهان بسيارى مرتكب شدهام. | |||
كه اگر خداى عزّ و جلّ بخواهد مرا بخاطر بعضى از آنها مجازات كند. مسلّماً جاى من در آتش جهنّم خواهد بود. | |||
و گمان مىكنم كه خدا مرا بخاطر گناهانى كه كردهام مجازات خواهد نمود. | |||
و هيچگاه مرا نخواهد بخشيد. | |||
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: آيا به خدا شرك ورزيدهاى؟ | |||
آن جوان گفت: پناه بر خدا مىبرم اگر به او شرك ورزيده باشم. | |||
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: آيا مرتكب قتل نفس محترمهاى شدهاى؟ | |||
آن جوان گفت: خير. | |||
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: خداوند عزّ و جلّ گناهان تو را خواهد آمرزيد اگر چه به اندازۀ رشتهكوههاى بلند باشد. | |||
آنگاه آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: گناهان من از كوههاى به هم پيوسته نيز بيشتر است. | |||
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: خداوند متعال گناهان تو را مىبخشد اگر چه به اندازۀ زمينهاى هفتگانه و درياها و شنزارها و درختها و تعداد مخلوقات باشد. | |||
سپس آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: گناهان من بيشتر از زمينهاى هفتگانه و درياها و شنزارها و درختان و تعداد مخلوقات مىباشد. | |||
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به آن جوان فرمود: خداوند متعال گناهان تو را مىبخشد. حتى اگر به اندازۀ آسمانهاى هفتگانه و ستارههاى آنها و به قدر عرش و كرسى باشد. | |||
سپس آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: گناهان من از اينها بيشتر مىباشد. | |||
در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله نگاه تند و غضبناكى به آن جوان افكنده. سپس به او فرمود: | |||
واى بر تو - اى جوان - آيا گناهان تو بيشتر است يا رحمت الهى؟ | |||
در اين هنگام آن جوان سر خود را به زير افكنده و گفت: منزّه است خداى من. | |||
زيرا هيچ چيزى با عظمتتر از خداى عزّ و جلّ نيست. | |||
و پروردگار جهانيان از هر بزرگى بزرگتر است. | |||
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: آيا جز خداى بزرگ. شخص ديگرى گناهان بزرگ را مىبخشد؟ | |||
آن جوان گفت: نه - بخدا -. | |||
سپس آن جوان ساكت شد. | |||
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: - اى جوان - آيا مرا به يكى از گناهانى كه مرتكب شدهاى آگاه نمىسازى. | |||
آن جوان در جواب گفت: بله. يكى از گناهانى را كه مرتكب شدهام براى شما بازگو مىكنم. | |||
سپس آن جوان گفت: من به مدّت هفت سال قبرها را مىشكافتم. | |||
و مردگان را از آنها بيرون مىآوردم. | |||
و كفن آنها را از بدنشان جدا مىكردم. | |||
روزى از روزها دختر يكى از انصار از دنيا رفت. | |||
هنگامى كه او را به طرف قبر آورده و در آن دفن نمودند. و خانوادۀ او در آنجا دور شدند. و شب هنگام فرا رسيد و تاريكى همه جا را گرفت. من به نزد قبر اين دختر رفتم و آن قبر را شكافتم و بدن آن دختر را از قبر بيرون آوردم و كفن را از تن او بيرون كردم. و او را لخت و برهنه در كنار قبر قرار دادم. | |||
هنگامى كه مىخواستم از آنجا دور گردم شيطان به سراغم آمده و مرا از رفتن منصرف ساخته وباوسوسههاى شيطانىخود به منگفت: به اندام اين دختر نگاهكن. | |||
آيا سپيدى شكم او را نمىبينى؟ آيا رانهاى او را مشاهده نمىكنى؟ | |||
و شيطان با اين وسوسهها مرا تحريك كرده بطورى كه از رفتن منصرف شدم. | |||
سپس به طرف آن دختر برگشتم. | |||
و بدون آنكه بتوانم نفس امّارۀ خود را مهار كنم. اسير هواهاى نفس خود شده و فريب شيطان را خوردم. | |||
و به جسد آن دختر تجاوز نموده و با او آميزش جنسى كردم. | |||
و پس از انجام اين عمل او را - با آن وضع - در همانجا رها كردم و از او دور شدم. | |||
در اين هنگام صدائى را از پشت سر خود شنيدم كه بر من نهيب زده و گفت: | |||
- اى جوان - واى بر تو از دادگاهى كه در روز قيامت برپا مىشود. | |||
در آن روز من و تو - در آن دادگاه - در محضر عدل الهى حضور خواهيم يافت. | |||
و من با اين بدن برهنه در آن دادگاه از تو شكايت خواهم نمود كه تو مرا از قبر خارج نمودى. و كفنم را از بدن بيرون آوردى. | |||
و مرا در حال جنابت رها كردى. | |||
واى بر تو - اى جوان - از آتش دوزخ. | |||
سپس آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: با اين گناهى كه مرتكب شدهام مطمئن هستم كه هيچگاه بوى بهشت را نيز استشمام نخواهم نمود. | |||
اينك چه مىگوئى - يا رسول اللّٰه -؟ | |||
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: از من دور شو - اى فاسق گناهكار -. | |||
زيرا اينك مىترسم كه آتشى به سوى تو بيايد و مرا نيز با تو بسوزاند. | |||
زيرا تو. به آتش نزديك شدهاى! | |||
زيرا تو. به آتش نزديك شدهاى! | |||
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چندين بار اين جمله را - خطاب به او - تكرار نمود. | |||
و با دست اشاره مىفرمود - و از او مىخواست - كه از آنجا دور شود. | |||
آنگاه آن جوان از آنجا دور شد. | |||
او سپس به شهر بازگشت و مقدارى توشه براى خود تهيه كرده و روانۀ بيابان شد. | |||
و در ميانۀ كوهها به عبادت خدا پرداخت. | |||
و پيراهنى كه از مو بافته شده بود بر تن خود كرد. | |||
و دو دست خويش را به گردن خود بست. | |||
و ندا داده و فرياد مىزد - اى پروردگار من - اين بهلول بندۀ تو مىباشد كه با سرافكندگى و دست بسته به سويت آمده و از تو طلب عفو و بخشش مىكند. | |||
- اى پروردگار من - تو مرا مىشناسى و از گناه من آگاهى. | |||
- اى سيّد و اى مولاى من - اينك من از كردۀ خود نادم و پشيمان گشتهام. | |||
و براى توبه نمودن به نزد پيامبر تو رفتم. امّا او مرا از خود راند. | |||
و اين كار او ترس و خوف مرا بيشتر نموده است. | |||
اينك تو را به نام مقدّست - و به عزّت و جلالت و عظمت شأنت و بزرگى قدرتت - مىخوانم. | |||
و از تو مىخواهم و عاجزانه طلب مىنمايم تا مرا نااميد نگردانى و دعايم را بىاجابت نگذارى. و مرا از رحمت خود محروم نسازى. | |||
و اين جوان در مدّت چهل شبانه روز اين گونه عمل مىنمود و درخواست عفو و طلب توبه مىكرد. | |||
و وضع او به گونهاى رقّت بار شده بود كه حيوانات اطراف او برايش مىگريستند. | |||
و پس از گذشت چهل روز - از اين وضع - او دست به آسمان برده و گفت: | |||
- اى پروردگار - با خواهش من چه كردى؟ | |||
آيا دعاى مرا مستجاب نمودى؟ | |||
و گناه مرا بخشيدى؟ | |||
و توبۀ مرا پذيرفتى؟ | |||
اگر چنين است از تو مىخواهم كه به پيامبرت وحى فرمايى. | |||
و جواب مرا به وسيلۀ او بدهى. | |||
و چنانچه دعاى مرا مستجاب نكردهاى. | |||
و از گناه مرا نبخشيدهاى. | |||
و توبۀ مرا نپذيرفتهاى. | |||
و مىخواهى كه مرا عقوبت نمايى. و به كيفر برسانى. از تو مىخواهم كه آتشى را به سوى من روانه نمايى تا مرا در همين دنيا بسوزاند و به عقوبت رسانده و هلاك گرداند. تا بدينوسيله از رسوائى روز قيامت رها گردم. | |||
و از آتش دوزخ نجات يابم. | |||
پس از آنكه چهل روز از ماجراى اين جوان گذشت. خداوند متعال آياتى از قرآن را بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل فرمود. | |||
و بدينوسيله توبۀ آن جوان پذيرفته شد. | |||
و پس از نزول اين آيات بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن حضرت. از محل خود خارج شده و در حالى كه آن آيات را تلاوت مىفرمود و لبخند مىزد به اصحاب خود فرمود: | |||
كداميك از شما مرا به آن جوان توبهكننده مىرساند؟ | |||
در اين هنگام معاذ به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: خبردار شدهايم كه اين جوان در ميان بيابان در كنار كوهى سكونت گزيده است. | |||
سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به همراه اصحاب خود به طرف آن بيابان رفته و خود را به آن كوه رساندند. | |||
و پس از رسيدن به محل. مشاهده نمودند كه آن جوان در بالاى كوهى سكنى گزيده است و او در حالى كه بين دو صخره بر روى پا ايستاده. و دستان خود را به گردن خود بسته - و چهرهاش سياه و تاريك گشته. و پلكهاى چشمش - بخاطر گريۀ زيادى كه كرده ريخته شده بود - با خداى عزّ وجلّ مناجات مىكرد. و اين چنين مىگفت: | |||
- اى مولاى من - خلقت مرا نيكو قرار دادى و چهرۀ مرا زيبا آفريدى. | |||
كاش مىدانستم كه مرا براى چه آفريدى؟ | |||
آيا مىخواهى مرا به آتش جهنّم بسوزانى؟ | |||
يا مىخواهى مرا در بهشت سكنى دهى؟ | |||
- اى پروردگار من - احسان تو بر من بيش از حد زياد بوده است. | |||
و نعمتهاى تو بر من افزون بوده است. | |||
كاش مىدانستم كه عاقبت امر من چه خواهد شد؟ | |||
آيا بهشت مرا در خود جاى خواهد داد؟ | |||
يا آنكه آتش جهنّم از من استقبال خواهد نمود؟ | |||
- اى پروردگار من - گناه من از آسمانها و زمينها بيشتر است. | |||
كاش مىدانستم كه آيا مرا مىآمرزى و گناه مرا مىبخشى؟ | |||
يا آنكه مىخواهى در روز قيامت مرا رسوا ساخته و آبروى مرا بريزى؟ | |||
اين جوان. پيوسته اين سخنان را مىگفت و در حالى كه مىگريست - و خاك بر سر خود مىريخت - به مناجات خود با پروردگار ادامه مىداد. | |||
در اين هنگام حيوانات و درندگانى كه در اطراف او بودند دور او جمع شدند و پرندگان در بالاى سر او بالهاى خود را گسترانده و در كنار هم قرار گرفته بودند. | |||
و آن حيوانات و پرندگان از گريۀ اين جوان مىگريستند. | |||
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او نزديك شد و دستان او را از گردنش باز نمود و خاكهايى كه بر سر آن جوان بود زدود. | |||
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: - اى بهلول - بر تو بشارت باد. زيرا تو از آتش جهنّم آزاد گشتهاى و خداوند عزّ وجلّ توبۀ تو را پذيرفته است. | |||
آنگاه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رو به اصحاب خود نموده و فرمود: اين گونه از گناه خود توبه نمائيد. | |||
سپس آن حضرت صلى الله عليه و آله آياتى را كه به ايشان وحى شده بود. براى آن جوان تلاوت نموده و او را به بهشت بشارت دادند. | |||
<ref>شیخ صدوق، محمد، الأمالی، به تحقيق قسم الدراسات الاسلامية مؤسسة البعثة، قم، مركز الطباعة والنشر في مؤسسة البعثة، ۱۴۱۷ق، ج۱، ص۹۷.</ref> | |||
آورده است که از نظر رجالی، سندش ضعیف است و قابل استناد نمیباشد زیرا: | |||
نام مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ إِسْحَاقَ در کتابهای اولیه رجال نیامده است و مرحوم خوئی مینویسد که وثاقت وی ثابت نیست، هرچند قرینهای وجود دارد که وی شیعه بود.<ref>رک: خوئی، ابوالقاسم، معجمرجالالحدیث، ج۱۴، ص۲۲۱.</ref> | نام مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ إِسْحَاقَ در کتابهای اولیه رجال نیامده است و مرحوم خوئی مینویسد که وثاقت وی ثابت نیست، هرچند قرینهای وجود دارد که وی شیعه بود.<ref>رک: خوئی، ابوالقاسم، معجمرجالالحدیث، ج۱۴، ص۲۲۱.</ref> |
نسخهٔ ۱۵ فوریهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۲۰:۳۶
این مقاله هماکنون به دست A.ahmadi در حال ویرایش است. |
حدیث
شیخ صدوق در کتاب الأمالی
شخصى به نام عبدالرحمان مىگويد: روزى معاذ بن جبل در حالى كه بشدّت مىگريست خدمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آمد. و به آن حضرت سلام كرد.
پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سلام او را داد به او فرمود: - اى معاذ - چه چيزى تو را به گريه واداشته است؟
معاذ در جواب گفت: - يا رسول اللّٰه - در بيرون درب. پسر جوانى كه صورت زيبا و چهرهاى خوشرنگ دارد ايستاده است. و مانند زن جوان مردهاى بشدّت مىگريد و ناله سر مىدهد.
و تقاضاى آمدن به محضر شما را دارد.
سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به معاذ فرمود: اين جوان را به نزد من بياور.
پس از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله معاذ آن جوان را به نزد ايشان آورد.
پس از آنكه آن جوان بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد به آن حضرت صلى الله عليه و آله سلام گفت.
و پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سلام او را داد.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: - اى جوان - چه چيزى تو را به گريه واداشته است؟
آن جوان گفت: چگونه گريه نكنم. در حالى كه گناهان بسيارى مرتكب شدهام.
كه اگر خداى عزّ و جلّ بخواهد مرا بخاطر بعضى از آنها مجازات كند. مسلّماً جاى من در آتش جهنّم خواهد بود.
و گمان مىكنم كه خدا مرا بخاطر گناهانى كه كردهام مجازات خواهد نمود.
و هيچگاه مرا نخواهد بخشيد.
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: آيا به خدا شرك ورزيدهاى؟
آن جوان گفت: پناه بر خدا مىبرم اگر به او شرك ورزيده باشم.
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: آيا مرتكب قتل نفس محترمهاى شدهاى؟
آن جوان گفت: خير.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: خداوند عزّ و جلّ گناهان تو را خواهد آمرزيد اگر چه به اندازۀ رشتهكوههاى بلند باشد.
آنگاه آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: گناهان من از كوههاى به هم پيوسته نيز بيشتر است.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: خداوند متعال گناهان تو را مىبخشد اگر چه به اندازۀ زمينهاى هفتگانه و درياها و شنزارها و درختها و تعداد مخلوقات باشد.
سپس آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: گناهان من بيشتر از زمينهاى هفتگانه و درياها و شنزارها و درختان و تعداد مخلوقات مىباشد.
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به آن جوان فرمود: خداوند متعال گناهان تو را مىبخشد. حتى اگر به اندازۀ آسمانهاى هفتگانه و ستارههاى آنها و به قدر عرش و كرسى باشد.
سپس آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: گناهان من از اينها بيشتر مىباشد.
در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله نگاه تند و غضبناكى به آن جوان افكنده. سپس به او فرمود:
واى بر تو - اى جوان - آيا گناهان تو بيشتر است يا رحمت الهى؟
در اين هنگام آن جوان سر خود را به زير افكنده و گفت: منزّه است خداى من.
زيرا هيچ چيزى با عظمتتر از خداى عزّ و جلّ نيست.
و پروردگار جهانيان از هر بزرگى بزرگتر است.
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: آيا جز خداى بزرگ. شخص ديگرى گناهان بزرگ را مىبخشد؟
آن جوان گفت: نه - بخدا -.
سپس آن جوان ساكت شد.
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: - اى جوان - آيا مرا به يكى از گناهانى كه مرتكب شدهاى آگاه نمىسازى.
آن جوان در جواب گفت: بله. يكى از گناهانى را كه مرتكب شدهام براى شما بازگو مىكنم.
سپس آن جوان گفت: من به مدّت هفت سال قبرها را مىشكافتم.
و مردگان را از آنها بيرون مىآوردم.
و كفن آنها را از بدنشان جدا مىكردم.
روزى از روزها دختر يكى از انصار از دنيا رفت.
هنگامى كه او را به طرف قبر آورده و در آن دفن نمودند. و خانوادۀ او در آنجا دور شدند. و شب هنگام فرا رسيد و تاريكى همه جا را گرفت. من به نزد قبر اين دختر رفتم و آن قبر را شكافتم و بدن آن دختر را از قبر بيرون آوردم و كفن را از تن او بيرون كردم. و او را لخت و برهنه در كنار قبر قرار دادم.
هنگامى كه مىخواستم از آنجا دور گردم شيطان به سراغم آمده و مرا از رفتن منصرف ساخته وباوسوسههاى شيطانىخود به منگفت: به اندام اين دختر نگاهكن.
آيا سپيدى شكم او را نمىبينى؟ آيا رانهاى او را مشاهده نمىكنى؟
و شيطان با اين وسوسهها مرا تحريك كرده بطورى كه از رفتن منصرف شدم.
سپس به طرف آن دختر برگشتم.
و بدون آنكه بتوانم نفس امّارۀ خود را مهار كنم. اسير هواهاى نفس خود شده و فريب شيطان را خوردم.
و به جسد آن دختر تجاوز نموده و با او آميزش جنسى كردم.
و پس از انجام اين عمل او را - با آن وضع - در همانجا رها كردم و از او دور شدم.
در اين هنگام صدائى را از پشت سر خود شنيدم كه بر من نهيب زده و گفت:
- اى جوان - واى بر تو از دادگاهى كه در روز قيامت برپا مىشود.
در آن روز من و تو - در آن دادگاه - در محضر عدل الهى حضور خواهيم يافت.
و من با اين بدن برهنه در آن دادگاه از تو شكايت خواهم نمود كه تو مرا از قبر خارج نمودى. و كفنم را از بدن بيرون آوردى.
و مرا در حال جنابت رها كردى.
واى بر تو - اى جوان - از آتش دوزخ.
سپس آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: با اين گناهى كه مرتكب شدهام مطمئن هستم كه هيچگاه بوى بهشت را نيز استشمام نخواهم نمود.
اينك چه مىگوئى - يا رسول اللّٰه -؟
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: از من دور شو - اى فاسق گناهكار -.
زيرا اينك مىترسم كه آتشى به سوى تو بيايد و مرا نيز با تو بسوزاند.
زيرا تو. به آتش نزديك شدهاى!
زيرا تو. به آتش نزديك شدهاى!
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چندين بار اين جمله را - خطاب به او - تكرار نمود.
و با دست اشاره مىفرمود - و از او مىخواست - كه از آنجا دور شود.
آنگاه آن جوان از آنجا دور شد.
او سپس به شهر بازگشت و مقدارى توشه براى خود تهيه كرده و روانۀ بيابان شد.
و در ميانۀ كوهها به عبادت خدا پرداخت.
و پيراهنى كه از مو بافته شده بود بر تن خود كرد.
و دو دست خويش را به گردن خود بست.
و ندا داده و فرياد مىزد - اى پروردگار من - اين بهلول بندۀ تو مىباشد كه با سرافكندگى و دست بسته به سويت آمده و از تو طلب عفو و بخشش مىكند.
- اى پروردگار من - تو مرا مىشناسى و از گناه من آگاهى.
- اى سيّد و اى مولاى من - اينك من از كردۀ خود نادم و پشيمان گشتهام.
و براى توبه نمودن به نزد پيامبر تو رفتم. امّا او مرا از خود راند.
و اين كار او ترس و خوف مرا بيشتر نموده است.
اينك تو را به نام مقدّست - و به عزّت و جلالت و عظمت شأنت و بزرگى قدرتت - مىخوانم.
و از تو مىخواهم و عاجزانه طلب مىنمايم تا مرا نااميد نگردانى و دعايم را بىاجابت نگذارى. و مرا از رحمت خود محروم نسازى.
و اين جوان در مدّت چهل شبانه روز اين گونه عمل مىنمود و درخواست عفو و طلب توبه مىكرد.
و وضع او به گونهاى رقّت بار شده بود كه حيوانات اطراف او برايش مىگريستند.
و پس از گذشت چهل روز - از اين وضع - او دست به آسمان برده و گفت:
- اى پروردگار - با خواهش من چه كردى؟
آيا دعاى مرا مستجاب نمودى؟
و گناه مرا بخشيدى؟
و توبۀ مرا پذيرفتى؟
اگر چنين است از تو مىخواهم كه به پيامبرت وحى فرمايى.
و جواب مرا به وسيلۀ او بدهى.
و چنانچه دعاى مرا مستجاب نكردهاى.
و از گناه مرا نبخشيدهاى.
و توبۀ مرا نپذيرفتهاى.
و مىخواهى كه مرا عقوبت نمايى. و به كيفر برسانى. از تو مىخواهم كه آتشى را به سوى من روانه نمايى تا مرا در همين دنيا بسوزاند و به عقوبت رسانده و هلاك گرداند. تا بدينوسيله از رسوائى روز قيامت رها گردم.
و از آتش دوزخ نجات يابم.
پس از آنكه چهل روز از ماجراى اين جوان گذشت. خداوند متعال آياتى از قرآن را بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل فرمود.
و بدينوسيله توبۀ آن جوان پذيرفته شد.
و پس از نزول اين آيات بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن حضرت. از محل خود خارج شده و در حالى كه آن آيات را تلاوت مىفرمود و لبخند مىزد به اصحاب خود فرمود:
كداميك از شما مرا به آن جوان توبهكننده مىرساند؟
در اين هنگام معاذ به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: خبردار شدهايم كه اين جوان در ميان بيابان در كنار كوهى سكونت گزيده است.
سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به همراه اصحاب خود به طرف آن بيابان رفته و خود را به آن كوه رساندند.
و پس از رسيدن به محل. مشاهده نمودند كه آن جوان در بالاى كوهى سكنى گزيده است و او در حالى كه بين دو صخره بر روى پا ايستاده. و دستان خود را به گردن خود بسته - و چهرهاش سياه و تاريك گشته. و پلكهاى چشمش - بخاطر گريۀ زيادى كه كرده ريخته شده بود - با خداى عزّ وجلّ مناجات مىكرد. و اين چنين مىگفت:
- اى مولاى من - خلقت مرا نيكو قرار دادى و چهرۀ مرا زيبا آفريدى.
كاش مىدانستم كه مرا براى چه آفريدى؟
آيا مىخواهى مرا به آتش جهنّم بسوزانى؟
يا مىخواهى مرا در بهشت سكنى دهى؟
- اى پروردگار من - احسان تو بر من بيش از حد زياد بوده است.
و نعمتهاى تو بر من افزون بوده است.
كاش مىدانستم كه عاقبت امر من چه خواهد شد؟
آيا بهشت مرا در خود جاى خواهد داد؟
يا آنكه آتش جهنّم از من استقبال خواهد نمود؟
- اى پروردگار من - گناه من از آسمانها و زمينها بيشتر است.
كاش مىدانستم كه آيا مرا مىآمرزى و گناه مرا مىبخشى؟
يا آنكه مىخواهى در روز قيامت مرا رسوا ساخته و آبروى مرا بريزى؟
اين جوان. پيوسته اين سخنان را مىگفت و در حالى كه مىگريست - و خاك بر سر خود مىريخت - به مناجات خود با پروردگار ادامه مىداد.
در اين هنگام حيوانات و درندگانى كه در اطراف او بودند دور او جمع شدند و پرندگان در بالاى سر او بالهاى خود را گسترانده و در كنار هم قرار گرفته بودند.
و آن حيوانات و پرندگان از گريۀ اين جوان مىگريستند.
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او نزديك شد و دستان او را از گردنش باز نمود و خاكهايى كه بر سر آن جوان بود زدود.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: - اى بهلول - بر تو بشارت باد. زيرا تو از آتش جهنّم آزاد گشتهاى و خداوند عزّ وجلّ توبۀ تو را پذيرفته است.
آنگاه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رو به اصحاب خود نموده و فرمود: اين گونه از گناه خود توبه نمائيد.
سپس آن حضرت صلى الله عليه و آله آياتى را كه به ايشان وحى شده بود. براى آن جوان تلاوت نموده و او را به بهشت بشارت دادند.
آورده است که از نظر رجالی، سندش ضعیف است و قابل استناد نمیباشد زیرا:
نام مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ إِسْحَاقَ در کتابهای اولیه رجال نیامده است و مرحوم خوئی مینویسد که وثاقت وی ثابت نیست، هرچند قرینهای وجود دارد که وی شیعه بود.[۲]
طبق نرمافزار اسناد شیخ صدوق، اکثر راویان این روایت از جمله أَحْمَدُ بْنُ صَالِحِ بْنِ سَعْدٍ التَّمِیمِیُّ؛ مُوسَی بْنُ دَاوُد؛ وَلِیدُ بْنُ هِشَام؛ هِشَامُ بْنُ حَسَّان و عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ غَنْمٍ الدَّوْسِیِّ افرادی هستند که در کتابهای رجالی مجهول بوده و توثیق نشدهاند.
علاوه بر ضعیف بودن سند حدیث، این روایت با قرآن کریم نیز در تضاد میباشد زیرا خداوند متعال در قرآن کریم به صراحت بیان میکند که اگر گنهکاران بیایند پیش رسول خدا و از او بخواهند که از خدا طلب مغفرت کند، خدا را بخشنده مییابند: «وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِیُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُکَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحیماً»[۳]؛ «ما هیچ پیامبری را نفرستادیم مگر برای این که به فرمان خدا، از وی اطاعت شود و اگر این مخالفان، هنگامی که به خود ستم میکردند (و فرمانهای خدا را زیر پا میگذاردند)، به نزد تو میآمدند و از خدا طلب آمرزش میکردند و پیامبر هم برای آنها استغفار میکرد؛ خدا را توبه پذیر و مهربان مییافتند».
با این بیان نمیتوان چنین روایتی را پذیرفت؛ زیرا هم سند معتبری ندارد و هم در تضاد با آیه قرآن کریم است.