داستان جوان کفندزد
این مقاله هماکنون به دست A.ahmadi در حال ویرایش است. |
حدیث
شیخ صدوق در کتاب الأمالی
شخصی به نام عبدالرحمان میگوید: روزی معاذ بن جبل در حالی که بشدّت میگریست خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آمد؛ و به آن حضرت سلام کرد.
پس از آنکه پیامبر صلی الله علیه و آله جواب سلام او را داد به او فرمود: - ای معاذ - چه چیزی تو را به گریه واداشته است؟
معاذ در جواب گفت: - یا رسول اللّٰه - در بیرون درب. پسر جوانی که صورت زیبا و چهرهای خوشرنگ دارد ایستاده است؛ و مانند زن جوان مردهای بشدّت میگرید و ناله سر میدهد.
و تقاضای آمدن به محضر شما را دارد.
سپس پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به معاذ فرمود: این جوان را به نزد من بیاور.
پس از دستور پیامبر صلی الله علیه و آله معاذ آن جوان را به نزد ایشان آورد.
پس از آنکه آن جوان بر پیامبر صلی الله علیه و آله وارد شد به آن حضرت صلی الله علیه و آله سلام گفت.
و پیامبر صلی الله علیه و آله جواب سلام او را داد.
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: - ای جوان - چه چیزی تو را به گریه واداشته است؟
آن جوان گفت: چگونه گریه نکنم. در حالی که گناهان بسیاری مرتکب شدهام.
که اگر خدای عزّ و جلّ بخواهد مرا بخاطر بعضی از آنها مجازات کند. مسلّماً جای من در آتش جهنّم خواهد بود.
و گمان میکنم که خدا مرا بخاطر گناهانی که کردهام مجازات خواهد نمود.
و هیچگاه مرا نخواهد بخشید.
در این هنگام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به او فرمود: آیا به خدا شرک ورزیدهای؟
آن جوان گفت: پناه بر خدا میبرم اگر به او شرک ورزیده باشم.
آنگاه پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: آیا مرتکب قتل نفس محترمهای شدهای؟
آن جوان گفت: خیر.
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: خداوند عزّ و جلّ گناهان تو را خواهد آمرزید اگر چه به اندازهٔ رشتهکوههای بلند باشد.
آنگاه آن جوان به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: گناهان من از کوههای به هم پیوسته نیز بیشتر است.
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: خداوند متعال گناهان تو را میبخشد اگر چه به اندازهٔ زمینهای هفتگانه و دریاها و شنزارها و درختها و تعداد مخلوقات باشد.
سپس آن جوان به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: گناهان من بیشتر از زمینهای هفتگانه و دریاها و شنزارها و درختان و تعداد مخلوقات میباشد.
آنگاه پیامبر صلی الله علیه و آله به آن جوان فرمود: خداوند متعال گناهان تو را میبخشد. حتی اگر به اندازهٔ آسمانهای هفتگانه و ستارههای آنها و به قدر عرش و کرسی باشد.
سپس آن جوان به پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان من از اینها بیشتر میباشد.
در این هنگام پیامبر صلی الله علیه و آله نگاه تند و غضبناکی به آن جوان افکنده. سپس به او فرمود:
وای بر تو - ای جوان - آیا گناهان تو بیشتر است یا رحمت الهی؟
در این هنگام آن جوان سر خود را به زیر افکنده و گفت: منزّه است خدای من.
زیرا هیچ چیزی با عظمتتر از خدای عزّ و جلّ نیست.
و پروردگار جهانیان از هر بزرگی بزرگتر است.
در این هنگام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به او فرمود: آیا جز خدای بزرگ. شخص دیگری گناهان بزرگ را میبخشد؟
آن جوان گفت: نه - بخدا -.
سپس آن جوان ساکت شد.
در این هنگام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به او فرمود: - ای جوان - آیا مرا به یکی از گناهانی که مرتکب شدهای آگاه نمیسازی.
آن جوان در جواب گفت: بله. یکی از گناهانی را که مرتکب شدهام برای شما بازگو میکنم.
سپس آن جوان گفت: من به مدّت هفت سال قبرها را میشکافتم.
و مردگان را از آنها بیرون میآوردم.
و کفن آنها را از بدنشان جدا میکردم.
روزی از روزها دختر یکی از انصار از دنیا رفت.
هنگامی که او را به طرف قبر آورده و در آن دفن نمودند؛ و خانوادهٔ او در آنجا دور شدند؛ و شب هنگام فرا رسید و تاریکی همه جا را گرفت. من به نزد قبر این دختر رفتم و آن قبر را شکافتم و بدن آن دختر را از قبر بیرون آوردم و کفن را از تن او بیرون کردم؛ و او را لخت و برهنه در کنار قبر قرار دادم.
هنگامی که میخواستم از آنجا دور گردم شیطان به سراغم آمده و مرا از رفتن منصرف ساخته وباوسوسههای شیطانیخود به منگفت: به اندام این دختر نگاهکن.
آیا سپیدی شکم او را نمیبینی؟ آیا رانهای او را مشاهده نمیکنی؟
و شیطان با این وسوسهها مرا تحریک کرده بطوری که از رفتن منصرف شدم.
سپس به طرف آن دختر برگشتم.
و بدون آنکه بتوانم نفس امّارهٔ خود را مهار کنم. اسیر هواهای نفس خود شده و فریب شیطان را خوردم.
و به جسد آن دختر تجاوز نموده و با او آمیزش جنسی کردم.
و پس از انجام این عمل او را - با آن وضع - در همانجا رها کردم و از او دور شدم.
در این هنگام صدائی را از پشت سر خود شنیدم که بر من نهیب زده و گفت:
- ای جوان - وای بر تو از دادگاهی که در روز قیامت برپا میشود.
در آن روز من و تو - در آن دادگاه - در محضر عدل الهی حضور خواهیم یافت.
و من با این بدن برهنه در آن دادگاه از تو شکایت خواهم نمود که تو مرا از قبر خارج نمودی؛ و کفنم را از بدن بیرون آوردی.
و مرا در حال جنابت رها کردی.
وای بر تو - ای جوان - از آتش دوزخ.
سپس آن جوان به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: با این گناهی که مرتکب شدهام مطمئن هستم که هیچگاه بوی بهشت را نیز استشمام نخواهم نمود.
اینک چه میگوئی - یا رسول اللّٰه -؟
در این هنگام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به او فرمود: از من دور شو - ای فاسق گناهکار -.
زیرا اینک میترسم که آتشی به سوی تو بیاید و مرا نیز با تو بسوزاند.
زیرا تو. به آتش نزدیک شدهای!
زیرا تو. به آتش نزدیک شدهای!
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله چندین بار این جمله را - خطاب به او - تکرار نمود.
و با دست اشاره میفرمود - و از او میخواست - که از آنجا دور شود.
آنگاه آن جوان از آنجا دور شد.
او سپس به شهر بازگشت و مقداری توشه برای خود تهیه کرده و روانهٔ بیابان شد.
و در میانهٔ کوهها به عبادت خدا پرداخت.
و پیراهنی که از مو بافته شده بود بر تن خود کرد.
و دو دست خویش را به گردن خود بست.
و ندا داده و فریاد میزد - ای پروردگار من - این بهلول بندهٔ تو میباشد که با سرافکندگی و دست بسته به سویت آمده و از تو طلب عفو و بخشش میکند.
- ای پروردگار من - تو مرا میشناسی و از گناه من آگاهی.
- ای سیّد و ای مولای من - اینک من از کردهٔ خود نادم و پشیمان گشتهام.
و برای توبه نمودن به نزد پیامبر تو رفتم. امّا او مرا از خود راند.
و این کار او ترس و خوف مرا بیشتر نموده است.
اینک تو را به نام مقدّست - و به عزّت و جلالت و عظمت شأنت و بزرگی قدرتت - میخوانم.
و از تو میخواهم و عاجزانه طلب مینمایم تا مرا ناامید نگردانی و دعایم را بیاجابت نگذاری؛ و مرا از رحمت خود محروم نسازی.
و این جوان در مدّت چهل شبانه روز این گونه عمل مینمود و درخواست عفو و طلب توبه میکرد.
و وضع او به گونهای رقّت بار شده بود که حیوانات اطراف او برایش میگریستند.
و پس از گذشت چهل روز - از این وضع - او دست به آسمان برده و گفت:
- ای پروردگار - با خواهش من چه کردی؟
آیا دعای مرا مستجاب نمودی؟
و گناه مرا بخشیدی؟
و توبهٔ مرا پذیرفتی؟
اگر چنین است از تو میخواهم که به پیامبرت وحی فرمایی.
و جواب مرا به وسیلهٔ او بدهی.
و چنانچه دعای مرا مستجاب نکردهای.
و از گناه مرا نبخشیدهای.
و توبهٔ مرا نپذیرفتهای.
و میخواهی که مرا عقوبت نمایی؛ و به کیفر برسانی. از تو میخواهم که آتشی را به سوی من روانه نمایی تا مرا در همین دنیا بسوزاند و به عقوبت رسانده و هلاک گرداند. تا بدینوسیله از رسوائی روز قیامت رها گردم.
و از آتش دوزخ نجات یابم.
پس از آنکه چهل روز از ماجرای این جوان گذشت. خداوند متعال آیاتی از قرآن را بر پیامبر صلی الله علیه و آله نازل فرمود.
و بدینوسیله توبهٔ آن جوان پذیرفته شد.
و پس از نزول این آیات بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن حضرت. از محل خود خارج شده و در حالی که آن آیات را تلاوت میفرمود و لبخند میزد به اصحاب خود فرمود:
کدامیک از شما مرا به آن جوان توبهکننده میرساند؟
در این هنگام معاذ به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: خبردار شدهایم که این جوان در میان بیابان در کنار کوهی سکونت گزیده است.
سپس پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به همراه اصحاب خود به طرف آن بیابان رفته و خود را به آن کوه رساندند.
و پس از رسیدن به محل. مشاهده نمودند که آن جوان در بالای کوهی سکنی گزیده است و او در حالی که بین دو صخره بر روی پا ایستاده؛ و دستان خود را به گردن خود بسته - و چهرهاش سیاه و تاریک گشته؛ و پلکهای چشمش - بخاطر گریهٔ زیادی که کرده ریخته شده بود - با خدای عزّ وجلّ مناجات میکرد؛ و این چنین میگفت:
- ای مولای من - خلقت مرا نیکو قرار دادی و چهرهٔ مرا زیبا آفریدی.
کاش میدانستم که مرا برای چه آفریدی؟
آیا میخواهی مرا به آتش جهنّم بسوزانی؟
یا میخواهی مرا در بهشت سکنی دهی؟
- ای پروردگار من - احسان تو بر من بیش از حد زیاد بوده است.
و نعمتهای تو بر من افزون بوده است.
کاش میدانستم که عاقبت امر من چه خواهد شد؟
آیا بهشت مرا در خود جای خواهد داد؟
یا آنکه آتش جهنّم از من استقبال خواهد نمود؟
- ای پروردگار من - گناه من از آسمانها و زمینها بیشتر است.
کاش میدانستم که آیا مرا میآمرزی و گناه مرا میبخشی؟
یا آنکه میخواهی در روز قیامت مرا رسوا ساخته و آبروی مرا بریزی؟
این جوان. پیوسته این سخنان را میگفت و در حالی که میگریست - و خاک بر سر خود میریخت - به مناجات خود با پروردگار ادامه میداد.
در این هنگام حیوانات و درندگانی که در اطراف او بودند دور او جمع شدند و پرندگان در بالای سر او بالهای خود را گسترانده و در کنار هم قرار گرفته بودند.
و آن حیوانات و پرندگان از گریهٔ این جوان میگریستند.
در این هنگام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به او نزدیک شد و دستان او را از گردنش باز نمود و خاکهایی که بر سر آن جوان بود زدود.
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: - ای بهلول - بر تو بشارت باد. زیرا تو از آتش جهنّم آزاد گشتهای و خداوند عزّ وجلّ توبهٔ تو را پذیرفته است.
آنگاه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رو به اصحاب خود نموده و فرمود: این گونه از گناه خود توبه نمائید.
سپس آن حضرت صلی الله علیه و آله آیاتی را که به ایشان وحی شده بود. برای آن جوان تلاوت نموده و او را به بهشت بشارت دادند.[۱]
آورده است که از نظر رجالی، سندش ضعیف است و قابل استناد نمیباشد زیرا:
نام مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ إِسْحَاقَ در کتابهای اولیه رجال نیامده است و مرحوم خوئی مینویسد که وثاقت وی ثابت نیست، هرچند قرینهای وجود دارد که وی شیعه بود.[۲]
طبق نرمافزار اسناد شیخ صدوق، اکثر راویان این روایت از جمله أَحْمَدُ بْنُ صَالِحِ بْنِ سَعْدٍ التَّمِیمِیُّ؛ مُوسَی بْنُ دَاوُد؛ وَلِیدُ بْنُ هِشَام؛ هِشَامُ بْنُ حَسَّان و عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ غَنْمٍ الدَّوْسِیِّ افرادی هستند که در کتابهای رجالی مجهول بوده و توثیق نشدهاند.
علاوه بر ضعیف بودن سند حدیث، این روایت با قرآن کریم نیز در تضاد میباشد زیرا خداوند متعال در قرآن کریم به صراحت بیان میکند که اگر گنهکاران بیایند پیش رسول خدا و از او بخواهند که از خدا طلب مغفرت کند، خدا را بخشنده مییابند: «وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِیُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُکَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحیماً»[۳]؛ «ما هیچ پیامبری را نفرستادیم مگر برای این که به فرمان خدا، از وی اطاعت شود و اگر این مخالفان، هنگامی که به خود ستم میکردند (و فرمانهای خدا را زیر پا میگذاردند)، به نزد تو میآمدند و از خدا طلب آمرزش میکردند و پیامبر هم برای آنها استغفار میکرد؛ خدا را توبه پذیر و مهربان مییافتند».
با این بیان نمیتوان چنین روایتی را پذیرفت؛ زیرا هم سند معتبری ندارد و هم در تضاد با آیه قرآن کریم است.