ازدواج موسی(ع) با دختر شعیب
داستان ازدواج حضرت موسی(ع) با دختر شعیب(ع) را بیان کنید.
ازدواج موسی(ع) با دختر شعیب(ع) از داستانهایی است که در قرآن آمده است. این ازدواج زمانی رخ داد که موسی از مصر به مدین رفت. در مدین موسی دختران شعیب را در آب دادن به گوسفندان کمک کرد و پس از اقبال یکی از دختران به او، شعیب پیشنهاد ازدواج دخترش با موسی را به موسی داد و او هم پذیرفت.
داستان ازدواج موسی با دختر شعیب بر اساس آیات قرآن
هنگامی که حضرت موسی(ع) از دست فرعونیان در مصر فرار کرد و به سوی مدین حرکت نمود و وقتی به آنجا رسید، دید مردم در کنار چاهی برای گوسفندانشان آب میدهند اما دو دختر در کناری ایستادهاند تا وقتی همه رفتند آنها نیز به گوسفندان خود آب دهند. حضرت موسی به آن دو کمک کرد و سپس به درگاه الهی عرضه داشت: «پروردگارا من به آنچه تو برایم عطا کنی نیازمندم». این دو دختر جریان کمک مرد غریبه را به پدرشان حضرت شعیب(ع) گفتند و پدر پیشنهاد ازدواج با یکی از دخترانش داد و حضرت موسی(ع) قبول کرد که در عوض ده سال کار برای حضرت شعیب(ع) با دختر او ازدواج کند. حضرت موسی(ع) در شهر مدین با دختر شعیب که از پیامبران الهی بود ازدواج کرد و پس از تمام شدن مدت، به همراه خانوادهاش از مدین به سوی مصر حرکت نمود.[۱]
نام دختر شعيب که با موسی ازدواج کرد را «صفوره» (يا صفورا) گفتهاند.[۲]
تفصیل داستان
در کتاب کمال الدین و تمام النعمة از امام صادق(ع) روایت کرده که در حدیثى طولانى فرمود: مردى از اقصاى شهر دوان دوان آمد، و گفت: اى موسى درباریان در مشورتند که تو را به قتل برسانند، پس بى درنگ بیرون شو، که من از خیرخواهان توام، پس موسى ترسناک و اندیشناک از مصر بیرون شد، و بدون اینکه مرکبى و حیوانى و خادمى با خود بردارد، پستىها و بلندیهاى زمین را پشت سر گذاشت، تا به سرزمین مدین رسید، در آنجا به درختى رسید، و دید که در زیر آن، چاهى است، و مردمى پیرامون چاه هستند، و آب میکشند، و دو دختر ضعیف هم دید که با خود رمهاى گوسفند دارند، پرسید شما چرا ایستادهاید؟ گفتند، پدر ما پیرى سالخورده است و ما دو دختر ناتوانیم، نمىتوانیم با این مردان بر سر نوبت در بیفتیم، منتظریم تا آنان از آب کشیدن فارغ شوند، ما مشغول شویم. موسى دلش به حال آن دو دختر بسوخت، پس دلو را از آنان گرفت و به آن دو گفت گوسفندانتان را نزدیک بیاورید، پس همه آنها را سیراب کرد، دختران همان صبح زود که آمده بودند، برگشتند، در حالى که هنوز مردان برنگشته بودند.
موسى سپس به زیر درخت رفت و در آنجا نشست و گفت: پروردگارا من بدانچه که به من از خیر نازل کردهاى محتاجم. و روایت کرده که: این را وقتى گفت که حتى به نیم دانه خرما هم محتاج بود، از سوى دیگر وقتى دختران نزد پدر برگشتند از آن دو پرسید امروز چطور به این زودى برگشتید؟ گفتند بر سر چاه مردى صالح دیدیم، که دلش به حال ما سوخت، و برایمان آب کشید. پدر به یکى از دختران خود گفت برو آن مرد را نزد من آور. یکى از آن دو دختر با حالت شرم و حیا نزد آن جناب آمد، گفت پدرم تو را مىخواند تا مزد آب کشیدن تو را به تو بدهد. روایت کرده که: موسى به دختر گفت راه را به من نشان بده، خودت از پشت سرم بیا، براى اینکه ما دودمان یعقوب به پشت زنان نگاه نمىکنیم، پس وقتى نزد شعیب آمد و ماجراى خود را بدو گفت شعیب گفت مترس که از شر مردم ستمکار نجات یافتى. آنگاه گفت: من مىخواهم یکى از این دو دختر را به عقد تو درآورم، به شرط اینکه تو هم هشت سال، خودت را اجیر من کنى، اگر این مدت را به ده سال رساندى اختیار با خود تو است. پس روایت فرموده که موسى همان ده سال را خدمت کرد، چون انبیاء همواره طرف فضل و تمامیت را اختیار مىکنند.[۳]
مطالعه بیشتر
- قصص الانبیاء، قطب الدین سعید راوندی.