|
|
خط ۵: |
خط ۵: |
| {{پایان سوال}} | | {{پایان سوال}} |
| {{پاسخ}} | | {{پاسخ}} |
| [[حضرت موسی(ع)]] از پیامبران [[اولوالعزم]] و از پیامبران [[بنی اسرائیل]] میباشد. داستان ملاقات و همراهی این پیامبر با [[خضر(ع)]] در [[سوره کهف]] بیان شده است. حضرت خضر در [[قرآن]] به عنوان بندهای از بندگان و کسی که خداوند از ناحیه خویش به او علم و آگاهی عطا کرده است، معرفی شده است: {{قرآن|فَوَجَدَا عَبْدًا مِنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْمًا|ترجمه=پس بنده ای از بندگان ما را یافتند که او را از نزد خود رحمتی داده و از پیشگاه خود دانشی ویژه به او آموخته بودیم.|سوره=کهف[۱۸]|آیه=۶۵}}. از آیات و روایات بر میآید که حضرت خضر دارای مقام نبوت بوده است.<ref>آلوسی، روح المعانی، بیروت دار احیاء التراث العربی، بی تا، ج۱۵، ص۳۲۹.</ref>
| | داستان ملاقات و همراهی حضرت موسی(ع) با [[خضر(ع)]] در [[سوره کهف]] بیان شده است. حضرت خضر در [[قرآن]] به عنوان بندهای از بندگان و کسی که خداوند از ناحیه خویش به او علم و آگاهی عطا کرده است، معرفی شده است. |
|
| |
|
| در خصوص علت دیدار حضرت موسی(ع) با خضر(ع) در تفاسیر آمده است: | | == سوراخ کردن کشتی == |
| | موسی(ع) خود را بر خضر عرضه کرد و درخواست نمود تا او را متابعت کند و او چیزی از علم و دانشی که خدایش ارزانی داشته، به وی تعلیم دهد. حضرت خضر گفت: تو نمیتوانی با من باشی و آنچه از من و کارهایم مشاهده میکنی تحمل نمایی، چون تاویل و حقیقت معنای کارهایم را نمیدانی. موسی(ع) قول داد که هر چه دید صبر کند و ان شاء الله در هیچ امری نافرمانی اش نکند. حضرت خضر(ع) قبول کرد. آن گاه گفت: اگر مرا پیروی میکنی نباید از من هیچ سؤالی بپرسی، تا من خودم درباره آنچه میکنم، توضیح بدهم. موسی و خضر حرکت کردند تا بر یک کشتیسوار شدند؛ در آن جمعی دیگر نیز سوار شدند؛ حضرت خضر کشتی را سوراخ کرد. موسی(ع) آن چنان تعجب کرد که عهد خویش فراموش کرد و زبان به اعتراض گشود. حضرت خضر(ع) گفت: نگفتم تو صبر و قدرت با من بودن را نداری. موسی(ع) به خود آمد و عذر خواهی کرد. سپس از کشتی پیاده شدند |
|
| |
|
| حضرت موسی(ع) خود را داناترین فرد میپنداشت و خیال میکرد که فردی از او داناتر نیست. خداوند به واسطه این خیال و تصور موسی(ع) میخواهد به او فردی را نشان دهد که از موسی(ع) داناتر است و آن فرد کسی جز خضر(ع) نبود. | | == کشتن پسربچه == |
| | و به راه افتادند تا به شهر «ایله» در سرحد اراضی شام و حجاز رسیدند. چند نفر از اطفال را سر راه دیدند. حضرت خضر از آن جمع طفلی را گرفت و در پس دیواری برد و آن کودک را کشت. باز هم اختیار از کف موسی(ع) بیرون رفت و اعتراض کرد. خضر گفت: میدانستم که صبر نمیتوانی کرد. موسی(ع) باز هم عذر خواهی کرد و قول داد، دیگر سؤال نکند. خضر قبول کرد باز به راه افتادند |
|
| |
|
| در [[تفسیر المیزان]] بعد از نقل این مطلب به نقل از [[تفسیر برهان]] مینویسد: و بعد از این که این خیال در دلش خطور کرد، [[خداوند]] به [[جبرئیل]] وحی کرد: بنده ام را قبل از آن که (در اثر عُجْب) هلاک گردد دریاب، به او بگو در محل تلاقی دو دریا مرد عابدی است که باید از او پیروی کنی و از او تعلیم بگیری. موسی(ع) به راه افتاد تا به «مجمع البحرین» رسید، در آن جا به خضر(ع) برخورد، که مشغول عبادت بود.<ref>طباطبایی، محمد حسین، تفسیر المیزان، ترجمه موسوی، قم، دفتر انتشارات اسلامی، ۱۳۶۶ش، ج۱۳، ص۴۸۸.</ref> (آیات ۶۰ تا ۸۲ سوره کهف مربوط به همین ملاقات و همراهی است).
| | == مرمت دیوار == |
| | | به قریه ای رسیدند در حالی که گرسنه بودند از اهل قریه طعامی خواستند. اما آنها از پذیرفتن این دو مهمان خودداری کردند. سپس همانجا دیواری دیدند که مشرف بر خراب شدن بود. حضرت خضر آن دیوار را تعمیر کرد تا فرو نریزد. موسی گفت: اینها از ما پذیرایی نکردند. ما الان محتاج دستمزد بودیم. خضر گفت: اینک وقت جدایی من و تو رسید، سپس تأویل کارهایی را که کرده بود به موسی(ع) این چنین بیان کرد؛ اما آن کشتی، مال عده ای مسکین بود که با آن در دریا کار میکردند و هزینه زندگی خویش را به دست میآوردند و چون پادشاهی از آن سوی دریا کشتیهای سالم را غصب میکرد، من آن را سوراخ کردم تا از آن کشتی معیوب صرف نظر کند. اما آن پسر خودش کافر و پدر و مادرش مؤمن بودند. اگر او زنده میماند با کفر و عصیان خویش پدر و مادر خود را منحرف میکرد. رحمت خدا شامل حال آن دو بود به همین جهت مرا دستور داد تا او را بکشم.<ref>گروهی از مفسران اصرار دارند که آن نوجوان حتماً بالغ بوده و مرتد یا مفسد بوده است و بدین ترتیب به خاطر اعمال فعلی اش جایز القتل بوده است…» مکارم شیرازی، ناصر، و دیگران، تفسیر نمونه، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ ۱۸، ۱۳۷۹، ج۱۲، ص۴۹۳.</ref> اما دیواری که ساختم زیر آن گنجی بود که مال دو فرزند یتیم از اهل این شهر بود و چون پدر و مادر آن دو افردی صالح بودند، رحمت خدا شامل آن دو فرزند شد. خدا مرا امر کرد تا آن دیوار را بسازم تا گنج محفوظ بماند و آنها به وقت بلوغ، آن را استخراج کنند. اگر این کار را نمیکردم گنج پیدا میشد و مردم آن را میربودند.»<ref>اصفهانی، عماد الدین حسین، تاریخ انبیاء، بی جا، انتشارات اسلام، ۱۳۷۰، چاپ ۳۲، ص۵۱۱–۵۰۸.</ref> سپس خضر گفت: من آنچه کردم از ناحیه خود نکردم، بلکه به امر پروردگار بود و تأویلش را برایت گفتم و بدین ترتیب حضرت خضر(ع) از موسی(ع) جدا شد. «مصاحبت این دو پیامبر ۱۸ روز طول کشید.»<ref>همان، ص۵۱۱.</ref> |
| موسی(ع) خود را بر خضر عرضه کرد و درخواست نمود تا او را متابعت کند و او چیزی از علم و دانشی که خدایش ارزانی داشته، به وی تعلیم دهد. حضرت خضر گفت: تو نمیتوانی با من باشی و آنچه از من و کارهایم مشاهده میکنی تحمل نمایی، چون تاویل و حقیقت معنای کارهایم را نمیدانی. موسی(ع) قول داد که هر چه دید صبر کند و ان شاء الله در هیچ امری نافرمانی اش نکند. حضرت خضر(ع) قبول کرد. آن گاه گفت: اگر مرا پیروی میکنی نباید از من هیچ سؤالی بپرسی، تا من خودم درباره آنچه میکنم، توضیح بدهم. موسی و خضر حرکت کردند تا بر یک کشتیسوار شدند؛ در آن جمعی دیگر نیز سوار شدند؛ حضرت خضر کشتی را سوراخ کرد. موسی(ع) آن چنان تعجب کرد که عهد خویش فراموش کرد و زبان به اعتراض گشود. حضرت خضر(ع) گفت: نگفتم تو صبر و قدرت با من بودن را نداری. موسی(ع) به خود آمد و عذر خواهی کرد. سپس از کشتی پیاده شدند و به راه افتادند تا به شهر «ایله» در سرحد اراضی شام و حجاز رسیدند. چند نفر از اطفال را سر راه دیدند. حضرت خضر از آن جمع طفلی را گرفت و در پس دیواری برد و آن کودک را کشت. باز هم اختیار از کف موسی(ع) بیرون رفت و اعتراض کرد. خضر گفت: میدانستم که صبر نمیتوانی کرد. موسی(ع) باز هم عذر خواهی کرد و قول داد، دیگر سؤال نکند. خضر قبول کرد باز به راه افتادند، به قریه ای رسیدند در حالی که گرسنه بودند از اهل قریه طعامی خواستند. اما آنها از پذیرفتن این دو مهمان خودداری کردند. سپس همانجا دیواری دیدند که مشرف بر خراب شدن بود. حضرت خضر آن دیوار را تعمیر کرد تا فرو نریزد. موسی گفت: اینها از ما پذیرایی نکردند. ما الان محتاج دستمزد بودیم. خضر گفت: اینک وقت جدایی من و تو رسید، سپس تأویل کارهایی را که کرده بود به موسی(ع) این چنین بیان کرد؛ اما آن کشتی، مال عده ای مسکین بود که با آن در دریا کار میکردند و هزینه زندگی خویش را به دست میآوردند و چون پادشاهی از آن سوی دریا کشتیهای سالم را غصب میکرد، من آن را سوراخ کردم تا از آن کشتی معیوب صرف نظر کند. اما آن پسر خودش کافر و پدر و مادرش مؤمن بودند. اگر او زنده میماند با کفر و عصیان خویش پدر و مادر خود را منحرف میکرد. رحمت خدا شامل حال آن دو بود به همین جهت مرا دستور داد تا او را بکشم.<ref>گروهی از مفسران اصرار دارند که آن نوجوان حتماً بالغ بوده و مرتد یا مفسد بوده است و بدین ترتیب به خاطر اعمال فعلی اش جایز القتل بوده است…» مکارم شیرازی، ناصر، و دیگران، تفسیر نمونه، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ ۱۸، ۱۳۷۹، ج۱۲، ص۴۹۳.</ref> اما دیواری که ساختم زیر آن گنجی بود که مال دو فرزند یتیم از اهل این شهر بود و چون پدر و مادر آن دو افردی صالح بودند، رحمت خدا شامل آن دو فرزند شد. خدا مرا امر کرد تا آن دیوار را بسازم تا گنج محفوظ بماند و آنها به وقت بلوغ، آن را استخراج کنند. اگر این کار را نمیکردم گنج پیدا میشد و مردم آن را میربودند.»<ref>اصفهانی، عماد الدین حسین، تاریخ انبیاء، بی جا، انتشارات اسلام، ۱۳۷۰، چاپ ۳۲، ص۵۱۱–۵۰۸.</ref> سپس خضر گفت: من آنچه کردم از ناحیه خود نکردم، بلکه به امر پروردگار بود و تأویلش را برایت گفتم و بدین ترتیب حضرت خضر(ع) از موسی(ع) جدا شد. «مصاحبت این دو پیامبر ۱۸ روز طول کشید.»<ref>همان، ص۵۱۱.</ref>
| |
| {{پایان پاسخ}} | | {{پایان پاسخ}} |
| {{مطالعه بیشتر}} | | {{مطالعه بیشتر}} |