automoderated
۶٬۳۴۱
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
(←حدیث) |
||
خط ۵: | خط ۵: | ||
== حدیث == | == حدیث == | ||
شیخ صدوق در کتاب الأمالی | |||
شخصى به نام عبدالرحمان مىگويد: روزى معاذ بن جبل در حالى كه بشدّت مىگريست خدمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آمد. و به آن حضرت سلام كرد. | |||
پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سلام او را داد به او فرمود: - اى معاذ - چه چيزى تو را به گريه واداشته است؟ | |||
معاذ در جواب گفت: - يا رسول اللّٰه - در بيرون درب. پسر جوانى كه صورت زيبا و چهرهاى خوشرنگ دارد ايستاده است. و مانند زن جوان مردهاى بشدّت مىگريد و ناله سر مىدهد. | |||
و تقاضاى آمدن به محضر شما را دارد. | |||
سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به معاذ فرمود: اين جوان را به نزد من بياور. | |||
پس از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله معاذ آن جوان را به نزد ايشان آورد. | |||
پس از آنكه آن جوان بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد به آن حضرت صلى الله عليه و آله سلام گفت. | |||
و پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سلام او را داد. | |||
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: - اى جوان - چه چيزى تو را به گريه واداشته است؟ | |||
آن جوان گفت: چگونه گريه نكنم. در حالى كه گناهان بسيارى مرتكب شدهام. | |||
كه اگر خداى عزّ و جلّ بخواهد مرا بخاطر بعضى از آنها مجازات كند. مسلّماً جاى من در آتش جهنّم خواهد بود. | |||
و گمان مىكنم كه خدا مرا بخاطر گناهانى كه كردهام مجازات خواهد نمود. | |||
و هيچگاه مرا نخواهد بخشيد. | |||
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: آيا به خدا شرك ورزيدهاى؟ | |||
آن جوان گفت: پناه بر خدا مىبرم اگر به او شرك ورزيده باشم. | |||
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: آيا مرتكب قتل نفس محترمهاى شدهاى؟ | |||
آن جوان گفت: خير. | |||
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: خداوند عزّ و جلّ گناهان تو را خواهد آمرزيد اگر چه به اندازۀ رشتهكوههاى بلند باشد. | |||
آنگاه آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: گناهان من از كوههاى به هم پيوسته نيز بيشتر است. | |||
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: خداوند متعال گناهان تو را مىبخشد اگر چه به اندازۀ زمينهاى هفتگانه و درياها و شنزارها و درختها و تعداد مخلوقات باشد. | |||
سپس آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: گناهان من بيشتر از زمينهاى هفتگانه و درياها و شنزارها و درختان و تعداد مخلوقات مىباشد. | |||
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به آن جوان فرمود: خداوند متعال گناهان تو را مىبخشد. حتى اگر به اندازۀ آسمانهاى هفتگانه و ستارههاى آنها و به قدر عرش و كرسى باشد. | |||
سپس آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: گناهان من از اينها بيشتر مىباشد. | |||
در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله نگاه تند و غضبناكى به آن جوان افكنده. سپس به او فرمود: | |||
واى بر تو - اى جوان - آيا گناهان تو بيشتر است يا رحمت الهى؟ | |||
در اين هنگام آن جوان سر خود را به زير افكنده و گفت: منزّه است خداى من. | |||
زيرا هيچ چيزى با عظمتتر از خداى عزّ و جلّ نيست. | |||
و پروردگار جهانيان از هر بزرگى بزرگتر است. | |||
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: آيا جز خداى بزرگ. شخص ديگرى گناهان بزرگ را مىبخشد؟ | |||
آن جوان گفت: نه - بخدا -. | |||
سپس آن جوان ساكت شد. | |||
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: - اى جوان - آيا مرا به يكى از گناهانى كه مرتكب شدهاى آگاه نمىسازى. | |||
آن جوان در جواب گفت: بله. يكى از گناهانى را كه مرتكب شدهام براى شما بازگو مىكنم. | |||
سپس آن جوان گفت: من به مدّت هفت سال قبرها را مىشكافتم. | |||
و مردگان را از آنها بيرون مىآوردم. | |||
و كفن آنها را از بدنشان جدا مىكردم. | |||
روزى از روزها دختر يكى از انصار از دنيا رفت. | |||
هنگامى كه او را به طرف قبر آورده و در آن دفن نمودند. و خانوادۀ او در آنجا دور شدند. و شب هنگام فرا رسيد و تاريكى همه جا را گرفت. من به نزد قبر اين دختر رفتم و آن قبر را شكافتم و بدن آن دختر را از قبر بيرون آوردم و كفن را از تن او بيرون كردم. و او را لخت و برهنه در كنار قبر قرار دادم. | |||
هنگامى كه مىخواستم از آنجا دور گردم شيطان به سراغم آمده و مرا از رفتن منصرف ساخته وباوسوسههاى شيطانىخود به منگفت: به اندام اين دختر نگاهكن. | |||
آيا سپيدى شكم او را نمىبينى؟ آيا رانهاى او را مشاهده نمىكنى؟ | |||
و شيطان با اين وسوسهها مرا تحريك كرده بطورى كه از رفتن منصرف شدم. | |||
سپس به طرف آن دختر برگشتم. | |||
و بدون آنكه بتوانم نفس امّارۀ خود را مهار كنم. اسير هواهاى نفس خود شده و فريب شيطان را خوردم. | |||
و به جسد آن دختر تجاوز نموده و با او آميزش جنسى كردم. | |||
و پس از انجام اين عمل او را - با آن وضع - در همانجا رها كردم و از او دور شدم. | |||
در اين هنگام صدائى را از پشت سر خود شنيدم كه بر من نهيب زده و گفت: | |||
- اى جوان - واى بر تو از دادگاهى كه در روز قيامت برپا مىشود. | |||
در آن روز من و تو - در آن دادگاه - در محضر عدل الهى حضور خواهيم يافت. | |||
و من با اين بدن برهنه در آن دادگاه از تو شكايت خواهم نمود كه تو مرا از قبر خارج نمودى. و كفنم را از بدن بيرون آوردى. | |||
و مرا در حال جنابت رها كردى. | |||
واى بر تو - اى جوان - از آتش دوزخ. | |||
سپس آن جوان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: با اين گناهى كه مرتكب شدهام مطمئن هستم كه هيچگاه بوى بهشت را نيز استشمام نخواهم نمود. | |||
اينك چه مىگوئى - يا رسول اللّٰه -؟ | |||
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: از من دور شو - اى فاسق گناهكار -. | |||
زيرا اينك مىترسم كه آتشى به سوى تو بيايد و مرا نيز با تو بسوزاند. | |||
زيرا تو. به آتش نزديك شدهاى! | |||
زيرا تو. به آتش نزديك شدهاى! | |||
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چندين بار اين جمله را - خطاب به او - تكرار نمود. | |||
و با دست اشاره مىفرمود - و از او مىخواست - كه از آنجا دور شود. | |||
آنگاه آن جوان از آنجا دور شد. | |||
او سپس به شهر بازگشت و مقدارى توشه براى خود تهيه كرده و روانۀ بيابان شد. | |||
و در ميانۀ كوهها به عبادت خدا پرداخت. | |||
و پيراهنى كه از مو بافته شده بود بر تن خود كرد. | |||
و دو دست خويش را به گردن خود بست. | |||
و ندا داده و فرياد مىزد - اى پروردگار من - اين بهلول بندۀ تو مىباشد كه با سرافكندگى و دست بسته به سويت آمده و از تو طلب عفو و بخشش مىكند. | |||
- اى پروردگار من - تو مرا مىشناسى و از گناه من آگاهى. | |||
- اى سيّد و اى مولاى من - اينك من از كردۀ خود نادم و پشيمان گشتهام. | |||
و براى توبه نمودن به نزد پيامبر تو رفتم. امّا او مرا از خود راند. | |||
و اين كار او ترس و خوف مرا بيشتر نموده است. | |||
اينك تو را به نام مقدّست - و به عزّت و جلالت و عظمت شأنت و بزرگى قدرتت - مىخوانم. | |||
و از تو مىخواهم و عاجزانه طلب مىنمايم تا مرا نااميد نگردانى و دعايم را بىاجابت نگذارى. و مرا از رحمت خود محروم نسازى. | |||
و اين جوان در مدّت چهل شبانه روز اين گونه عمل مىنمود و درخواست عفو و طلب توبه مىكرد. | |||
و وضع او به گونهاى رقّت بار شده بود كه حيوانات اطراف او برايش مىگريستند. | |||
و پس از گذشت چهل روز - از اين وضع - او دست به آسمان برده و گفت: | |||
- اى پروردگار - با خواهش من چه كردى؟ | |||
آيا دعاى مرا مستجاب نمودى؟ | |||
و گناه مرا بخشيدى؟ | |||
و توبۀ مرا پذيرفتى؟ | |||
اگر چنين است از تو مىخواهم كه به پيامبرت وحى فرمايى. | |||
و جواب مرا به وسيلۀ او بدهى. | |||
و چنانچه دعاى مرا مستجاب نكردهاى. | |||
و از گناه مرا نبخشيدهاى. | |||
و توبۀ مرا نپذيرفتهاى. | |||
و مىخواهى كه مرا عقوبت نمايى. و به كيفر برسانى. از تو مىخواهم كه آتشى را به سوى من روانه نمايى تا مرا در همين دنيا بسوزاند و به عقوبت رسانده و هلاك گرداند. تا بدينوسيله از رسوائى روز قيامت رها گردم. | |||
و از آتش دوزخ نجات يابم. | |||
پس از آنكه چهل روز از ماجراى اين جوان گذشت. خداوند متعال آياتى از قرآن را بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل فرمود. | |||
و بدينوسيله توبۀ آن جوان پذيرفته شد. | |||
و پس از نزول اين آيات بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن حضرت. از محل خود خارج شده و در حالى كه آن آيات را تلاوت مىفرمود و لبخند مىزد به اصحاب خود فرمود: | |||
كداميك از شما مرا به آن جوان توبهكننده مىرساند؟ | |||
در اين هنگام معاذ به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: خبردار شدهايم كه اين جوان در ميان بيابان در كنار كوهى سكونت گزيده است. | |||
سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به همراه اصحاب خود به طرف آن بيابان رفته و خود را به آن كوه رساندند. | |||
و پس از رسيدن به محل. مشاهده نمودند كه آن جوان در بالاى كوهى سكنى گزيده است و او در حالى كه بين دو صخره بر روى پا ايستاده. و دستان خود را به گردن خود بسته - و چهرهاش سياه و تاريك گشته. و پلكهاى چشمش - بخاطر گريۀ زيادى كه كرده ريخته شده بود - با خداى عزّ وجلّ مناجات مىكرد. و اين چنين مىگفت: | |||
- اى مولاى من - خلقت مرا نيكو قرار دادى و چهرۀ مرا زيبا آفريدى. | |||
كاش مىدانستم كه مرا براى چه آفريدى؟ | |||
آيا مىخواهى مرا به آتش جهنّم بسوزانى؟ | |||
يا مىخواهى مرا در بهشت سكنى دهى؟ | |||
- اى پروردگار من - احسان تو بر من بيش از حد زياد بوده است. | |||
و نعمتهاى تو بر من افزون بوده است. | |||
كاش مىدانستم كه عاقبت امر من چه خواهد شد؟ | |||
آيا بهشت مرا در خود جاى خواهد داد؟ | |||
يا آنكه آتش جهنّم از من استقبال خواهد نمود؟ | |||
- اى پروردگار من - گناه من از آسمانها و زمينها بيشتر است. | |||
كاش مىدانستم كه آيا مرا مىآمرزى و گناه مرا مىبخشى؟ | |||
يا آنكه مىخواهى در روز قيامت مرا رسوا ساخته و آبروى مرا بريزى؟ | |||
اين جوان. پيوسته اين سخنان را مىگفت و در حالى كه مىگريست - و خاك بر سر خود مىريخت - به مناجات خود با پروردگار ادامه مىداد. | |||
در اين هنگام حيوانات و درندگانى كه در اطراف او بودند دور او جمع شدند و پرندگان در بالاى سر او بالهاى خود را گسترانده و در كنار هم قرار گرفته بودند. | |||
و آن حيوانات و پرندگان از گريۀ اين جوان مىگريستند. | |||
در اين هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او نزديك شد و دستان او را از گردنش باز نمود و خاكهايى كه بر سر آن جوان بود زدود. | |||
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: - اى بهلول - بر تو بشارت باد. زيرا تو از آتش جهنّم آزاد گشتهاى و خداوند عزّ وجلّ توبۀ تو را پذيرفته است. | |||
آنگاه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رو به اصحاب خود نموده و فرمود: اين گونه از گناه خود توبه نمائيد. | |||
سپس آن حضرت صلى الله عليه و آله آياتى را كه به ايشان وحى شده بود. براى آن جوان تلاوت نموده و او را به بهشت بشارت دادند. | |||
<ref>شیخ صدوق، محمد، الأمالی، به تحقيق قسم الدراسات الاسلامية مؤسسة البعثة، قم، مركز الطباعة والنشر في مؤسسة البعثة، ۱۴۱۷ق، ج۱، ص۹۷.</ref> | |||
آورده است که از نظر رجالی، سندش ضعیف است و قابل استناد نمیباشد زیرا: | |||
نام مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ إِسْحَاقَ در کتابهای اولیه رجال نیامده است و مرحوم خوئی مینویسد که وثاقت وی ثابت نیست، هرچند قرینهای وجود دارد که وی شیعه بود.<ref>رک: خوئی، ابوالقاسم، معجمرجالالحدیث، ج۱۴، ص۲۲۱.</ref> | نام مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ إِسْحَاقَ در کتابهای اولیه رجال نیامده است و مرحوم خوئی مینویسد که وثاقت وی ثابت نیست، هرچند قرینهای وجود دارد که وی شیعه بود.<ref>رک: خوئی، ابوالقاسم، معجمرجالالحدیث، ج۱۴، ص۲۲۱.</ref> |