آراء و نظریات درباره منشأ دین

از ویکی پاسخ
سؤال

در‌بارۀ منشأ دین از طرف دانشمندان غربی آراء و نظریاتی مختلفی ارائه‌شده است که فطری بودن گرایش به دین را زیر سؤال برده و دینداری را امر خرافی و خیالی معرفی می کند چه دلیلی برای بطلان این نظریات قابل ارائه است؟


درباره گرایش به دین برخی گفته اند که دین نتیجه اقتدار اجتماعی و وجدان جمعی است و یا دین مقتضای ازخودبیگانگی و جامعۀ طبقاتی یا دین مولود ترس و تسکین آلام در برابر ناملایمات یا دین مولود جهل است. این نظریات همگی در برابر نظریه فطرت قرار گرفته اند. هیچ دلیل عقلانی برای اثبات نظریات خلاف فطرت درباره گرایش به دین وجود ندارد و فقط در عالم فرضیه قابل طرح هستند.ثانیاً دلایل متعددی برای مردود دانستن این فرضیات وجود دارد و درواقع آنچه موجب ساختن دین و گرایش به آن می‌شود فطرت خداجوی انسان است و حتی ادیان باطل و بت‌پرستی از فطرت انسان ناشی شده منتهی در این نوع گرایش‌ها باطل جای حق را گرفته است.

معنای خرافه

خرافه در لغت به سخن دروغ زیبا و دلپذیر گفته می‌شود.[۱]اما در حوزه دین و آموزه‌های آن، خرافه گرایی به پیروی از دینی گفته می‌شود که برای حقانیت خود دلیل منطقی و عقلی نداشته باشد. راه تشخیص افكار صحیح از افكار و عقاید ناصحیح، تنها پیروى علم و یقینى است كه از راه برهان و یا حس دست می‌دهد. همچنین در حوزه عمل آن عملى را صحیح می‌دانیم كه‏ سعادت انسان را تأمین مى‏كند و یا حداقل در تأمین آن نافع است و آن عملى را باطل می‌دانیم، كه یا به شقاوت آدمى منجر می‌شود و یا در سعادتش مضر است. بنابراین اعتقاد به آنچه علم به حقانیتش نداریم، و یا اعتقاد به آنچه نمى‏دانیم خیر است یا شر، چنین اعتقاداتى جزء خرافات است.[۲] پس در حقیقت خرافه را می‌توان مترادف باطل دانست به این معنا که دین خرافه به معنای دین باطل است. بطلان خرافی بودن دین ‌که توسط برخی روانشناسان و جامعه شناسان مادی‌گرا مطرح‌شده است و آن را غیر فطری دانسته اند از بررسی این نظریات می آید:

نظریه اقتدار اجتماعی و وجدان جمعی

برخی از نظریه‌پردازان غربی دین را پدیدۀ اجتماعی می‌داند. به گفته دورکیم (دورکهایم یا دورکهیم، Emile Durkheim ) مفهوم دین از تجربۀ زندگی دسته‌جمعی ناشی شده است.[۳]به این معنا که افراد تحت تأثیر حرکت و سیر جامعه قرارگرفته و به‌تبع جامعه گرایش به دین پیداکرده است. نقدی کلّی‌ای‌ که بر این نظریه و نظریه‌های دیگر مادی‌گرایانه وارد است این است که این نظریه‌ها فرضیه‌های موهوم و خیالی هستند که هیچ دلیل عقلی و عقلانی بر آن‌ها قابل اقامه نیست.

از سوی دیگر لازمه نظریه دوركهیم و کسانی كه در این حد به اصالت اجتماعى قائل هستند، جبر اجتماعى است؛ یعنى لازمه‏اش این است كه فرد از خودش هیچ اراده‏اى و هیچ تشخیصى نداشته باشد. حال‌آنکه در عین اینكه جامعه یک حقیقت و یک نوع تركیب است، استقلال فرد در یک حدّ معین محفوظ است. ازاین‌روی فرد مى‏تواند جامعه خودش را عوض كند و به‌رغم سیر و جریان رودخانۀ جامعه، در جهت خلاف جامعه سیر و حركت كند. این همان مسئله است كه انسانی كه اختیار و آزادى دارد، در مقابل جبر جامعه هم آزادى و استقلالش در یک حدّی زیادى محفوظ است.[۴]

دین مقتضای ازخودبیگانگی و جامعۀ طبقاتی

فویرباخ خود بیگانگی را منشأ دین دانسته، می‌گوید منشأ دین مبتنی بر دوگانگی وجودی انسان است که از آن به وجود عالی و دانی تعبیر نموده است. او جنبۀ عالی انسان را همان انسانیت انسان دانسته و به‌ناچار به آن اصالت داده و تمام فضایل انسانی را مربوط به آن می‌داند و جنبۀ دانی انسان همان حیوانیت انسان است که خواب و خور و خشم و شهوت از این بعد انسان ناشی می‌گردد. انسان [ازنظر او همۀ انسان‌ها] هنگامی‌که تابع جنبۀ سفلی یا حیوانی خود می‌شود و به دلیل اینکه او از خودش بیگانه شده و خودش را یک حیوان پست و منحط می‌داند، این جنبۀ عالی را که در خودش است از خود نمی‌داند. و فکر می‌کند این جنبۀ عالی که دارای شرافت و اصالت است در ماورای اوست و بدین ترتیب خدا را بر اساس وجود خودش می‌سازد و از خودش بیگانه می‌شود. و وقتی خودش را خوب شناخت دیگر اصلاً جایی برای مذهب باقی نمی‌ماند و انسان به‌جای اینکه خدا را بپرستد خودش را می‌پرستد.[۵]

اشکالی که بر این نظریه وارد است این است که با تفکر مادی، دوگانگی وجود انسان قابل توجیه نیست. این دوگانگی را تنها دین و مذهب بیان کرده و آن را می‌تواند توجیه کند؛ زیرا این مذهب است که انسان را مرکب از حقیقت خاکی و ملکوتی می‌داند. قرآن کریم می‌فرماید:«فَإِذا سَوَّیتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»[۶] در مادی‌گرایی برای دوبعدی بودن انسان هیچ توجیهی وجود ندارد.

ثانیاً لازمۀ این نظریه این می‌شود که هیچ انسانی در جهان به شرافت خودش باقی نیست و همگی به دلیل اینکه اعتقاد به مذهب دارند در حیوانیت سقوط کرده و باید همۀ مذهبی‌ها را ساقط‌شده‌هایی در حیوانیت بدانیم. درحالی‌که انسان‌ها همیشه دو گونه بوده‌اند؛ انسان‌هایی که بر شرافت انسانی خود باقی بوده‌اند و انسان‌هایی که در حیوانیت سقوط کرده‌اند و برخلاف نظر فویرباخ آن‌هایی که اصالت انسانی و شرافت خود را حفظ کرده‌اند به‌سوی مذهب و دین گرایش دارند.[۷] «کارل مارکس»(متولد1818م.) با تأثیرپذیری از فویرباخ خود بیگانگی مبتنی بر تضاد طبقاتی ناشی از مسائل اقتصادی را منشأ دین دانسته است.[۸] مارکس می‌گوید که دین توهمی محض است و دین حادترین مثال ایدئولوژی و مثال یک نظام عقیدتی است که هدف عمدۀ آن تأمین دلایل و بهانه‌های حفظ امور جامعه به‌گونه‌ای است که ستم گران دوست دارند. او می‌گوید که اعتقاد به یک خدا و یا خدایان، محصول نامیمون نزاع طبقاتی است؛ چیزی که نه‌تنها باید رها شود بلکه باید همراه با تحقیر رها شود.[۹]

رابطه‌ای را که مارکس بین اقتصاد و دین برقرار نموده و از آن نتیجه گرفته که نظام طبقاتی و مسائل اقتصادی و سودجویی در پدید آمدن دین نقش دارد و با تغییرات بنیادین اقتصادی، در دین هم تغییراتی به وجود می‌آید، ادعای بدون دلیل است. افزون بر آن ماکس وبر، جامعه‌شناس معروف آلمانی برخلاف مارکس اخلاق مذهبی پروتستان را موجب پیدایش روحیه سرمایه‌داری در غرب می‌داند و ازنظر این جامعه‌شناس دین زیربنا و اقتصاد روبنا است.[۱۰]

ثانیاً اگر نظریۀ مارکس درست بود با پیشرفت اقتصادی و صنعت در عرصه‌های مختلف باید تغییراتی اساسی در ادیان رایج دنیا ایجاد می‌شد و دین‌گرایی در میان مردم کاهش پیداکرده و موقعیت ادیان در دنیا متزلزل می‌گردید؛ درحالی‌که گرایشات دینی باوجود تحولات و پیشرفت‌های چشمگیر اقتصادی در جهان و به‌ویژه در غرب رو به افزایش است و همچنین دین‌های جدید و فرقه‌های دینی بر ادیان گذشته افزوده‌شده است.

ثالثاً اینکه مارکس می‌گوید دین در خدمت ستمگران و سرمایه‌داران بوده و گرایش به آن در جامعه از طرف آنان دامن زده می‌شود، تاریخ و وقایع جامعه شناختی خلاف آن را ثابت می‌کند. یعنی ستمگران و صاحبان سرمایه دست‌کم در برابر ادیان توحیدی مخالفت آشکار نموده و در مقابل این ادیان استکبار می‌جسته و مانع از گرایش مردم به آن می‌شده‌اند. در قرآن کریم به این مطلب در آیات متعددی اشاره‌شده است.[۱۱]

دین مولود ترس و تسکین آلام در برابر ناملایمات

این نظریه مبتنی بر عامل روانی است. برتراند آرتور ویلیام راسل (متولد 1872م.) به این باور است که دین قبل از هر چیز اساساً بر مبنای ترس ناشناخته و غیر مکشوفه مانند ترس از مرگ، ترس از شکست، ترس از رازها و ترس از مسائل غیر مکشوفه استوار گردیده است و از این راه این احساس به وجود می‌آید که هر کس تصور می‌کند در مشکلات و مشاجرات پشتیبانی دارد.[۱۲]

این نظریه مانند دیگر نظریه‌های روان‌شناختی و جامعه‌شناختی، ادعای بدون دلیل و در راستای انکار ادیان الهی طرح‌ریزی‌شده است. بنابراین نظریه‌ای که عاری از دلیل باشد قابل‌پذیرش نیست بلکه در عالم فرضیه جا می‌گیرد.

ثانیاً ممکن است برخی از آدمیان به علت ترس از قیامت و تأثیر اعمال ناشایست در زندگی خود به دینی گرایش پیدا کند ولی بسیاری از انسان‌های اندیشمند و متفکر نه بر اساس ترس و نه بر اساس عادت و تقلید، بلکه بر اساس دلایل عقلی به دین گرایش پیداکرده و می‌کنند. بنابراین منشأ گرایش بشر به یک فكر، هرچند باطل باشد، بازهم منطق بشر بوده نه چیزى ماوراى منطق او از قبیل ترس و جهل و امثال این‌ها.[۱۳]

دین مولود جهل

برخی گفته‌اند که مذهب مولود جهل است. این نظریه از طرف اگوست کنت، اسپنسر و دیوید هیوم با روش‌های گوناگون طرح‌شده است. نظریه اگوست کنت مبتنی بر تعلیل حوادث است. او می‌خواهد بگوید که بشر بالطبع اصل علیت را پذیرفته است؛ منتها بشرهاى اولیه چون علل اصلى حوادث را نمى‏شناختند، این‌ها را به یک سلسله موجودات غیبى، خدایان و امثال این‌ها نسبت مى‏دادند.[۱۴]

افزون بر اینکه این نظریه هیچ دلیلی را برنمی‌تابد، با رفتن جهل و شناختن علل حوادث، و با علم به اینکه اشیاء جاندار نیستند، دین‌داری باید روبه‌زوال باشد و با گسترش علم، دین خودبه‌خود باید منتفی گردد. ثانیاً تجربه خلاف این نظریه را ثابت کرده است؛ به این معنا که دین‌داری و عدم دین‌داری به علم و جهل ارتباطی ندارد. ازاین‌رو در میان جاهلان هم دین‌دار وجود دارد و هم بی‌دین همچنین در میان عالمان نیز دین‌داری و بی‌دینی وجود دارد. ثالثاً اگر این نظریه درست بود باید عالمان بی‌دین‌تر باشند درحالی‌که مسئله برعکس است.[۱۵]

افزون بر این‌ها نظریات مختلفى که از طرف برخی دانشمندان غربی ابرازشده همه رد شده‌اند. حتّى اكثریت دانشمندان امروز «توحید» و اصول دین را پذیرفته‏اند. اگر دین حقیقتاً مولود جهل و عوامل دیگر روانی باشد معنا ندارد اینشتین كه دانشمندترین انسان عصر خود بوده، خداپرست باشد. بلكه امروز دنیاى علم به‌سوی قبول‏«فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیها»[۱۶] پیش مى‌‏رود.[۱۷]

نظریه فطرت

این نظریه می گوید ریشه دین‌گرایی در فطرت انسان است یعنی انسان به‌گونه‌ای خلق‌شده است که گرایش به خدا و دین در ذات او نهاده شده است. بر ویژگی‌های خاص ذاتی انسان که مانند طبیعت و غریزه، تکوینی و غیر اکتسابی باشد کلمه فطرت به‌کاربرده می‌شود. به این معنا که در سرشت و خلقت انسان به‌صورت تکوینی خصوصیاتی قرار داده‌شده که فراتر از خصوصیات حیوانی اوست و از عوامل خارجی قابل اکتساب نیست؛ مانند حقیقت‌جویی، راست‌گویی، سپاس گذاری در برابر احسان دیگران، زیبایی دوستی و امثال این‌ها.[۱۸]

بر اساس نظریۀ فطرت مذهب و اخلاق و هنر و زیبایى و چیزهای دیگری که از مختصات انسان به شمار می‌آیند از فطرت انسان ناشی می شوند؛ اما ممکن است وقتی‌ انسان وارد جامعه مى‌‏شود، عوامل اجتماعی و روانی روى فطرت را بپوشاند ولى خود فطرت در انسان معدوم شدنى نیست؛ ازاین‌رو گاهى دیده مى‏‌شود كه جنایتكارترین جنایتكاران عالم بااینکه عملاً دست از جنایاتشان برنمى‌دارند ولى نمى‌‏توانند وجدان خودشان را راضى كنند؛ اما فردى كه بر وفق فطرت عمل مى‏كند وجدانش راضى است.[۱۹]

بر اساس این نظریه فطرت و خلقت تکوینی انسان منشأ گرایش به دین حتی ادیان باطل بوده و محرک اصلی انسان به‌سوی دین حتی منشأ اعتقاد به رب‌النوع‏ها و پرستش بت‌ها، فطرت انسان است.

با این توضیح که انسان‌های سادۀ اولیه ازآنجاکه هر چیزى را با وضع خود مقایسه مى‏كردند و از سوى دیگر افعال مختلف خود را مى‏دیدند كه مستند به قوا و اعضاى مختلفشان است و نیز مى‏دیدند كه افعال مختلف اجتماعى هم مستند به اشخاص مختلف در اجتماع است و همچنین حوادث مختلف، مستند به علت‌های مختلف نزدیک به هر حادثه است، ناگزیر براى انواع مختلف حوادث، اربابى مختلف قائل شدند كه همانند خداوند، خدایى مى‌كنند. و گاهی برای این ارباب مجسمه‌هایی ساخته و آن‌ها را پرستش نموده تا صاحبان این بت‌ها در نزد خدای بزرگ از آنان شفاعت کنند.چه‌بسا كه در این مجسمه‏سازى‏ها غیرازآن صورت‌های خیالى رب‌النوع، هوا و هوس‌ها و امیال شخصى هم دخالت داشته و نیز رفته‌رفته رب‌النوع و حتى رب‌الارباب كه همان خداى سبحان باشد به‌کلی فراموش مى‌‏شده و یکسره دست به دامن خود بت‌ها مى‏‌شدند.

حتی ادعای ربوبیت پادشاهان و حاکمان نیز مبتنی بر فطرت انسان است. به این معنا که برخی از سلاطین و دیکتاتورها از اعتقاد فطری عوام سوءاستفاده نموده و در شئون مختلف زندگی مردم تصرفاتی نموده و رفته‌رفته به طمع به دست آوردن مقام الوهیت می‌افتادند و با این فکر که مردم سنگ و چوب را خدا می‌دانند، آنان که از سنگ و چوب کمتر نیستند. چنانکه تاریخ این مطلب را از فرعون و نمرود و دیگران نقل کرده و درعین‌حالی که خودشان بت می‌پرستیدند، در سلک ارباب جا می‌زدند.[۲۰]

ناگفته پیداست كه گرچه سننى كه در بین طوایف بشرى دایر است بسیار مختلف و به هر انشعابى كه بتوان تصور كرد منشعب است؛ لیكن اگر به سابقه و عهد قهقراى آن‌ها مراجعه كنیم خواهیم دید كه همگى آن‌ها میل به توحُّد دارند، مانند اینكه ریشۀ همۀ آن‌ها یكى بوده است و همگى به فطرت سادۀ انسانى كه همان توحید است منتهى مى‏شوند و ازآنجا آب مى‌‏خورند. بنابراین مى‏‌توان گفت دین توحید پدر ادیان و ادیان حق و باطل فرزندان خلف و ناخلف این پدرند.[۲۱]

منابع

  1. فراهیدى، خلیل بن احمد، كتاب العین ج 4 ص252 ، قم، انتشارات هجرت‏، چ2، 1410ق.
  2. طباطبایى، محمدحسین، ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص 637، ترجمه: موسوى همدانى سید محمد باقر، قم، دفتر انتشارات اسلامى‏، چ5، 1374ش.
  3. ملکم همیلتون، جامعه شناسی دین، ترجمه: محسن ثلاثی، ص172-173، ترجمه: محسن ثلاثی، تهران، نشر ثالث، چ4، 1392ش.
  4. رک: مرتضی مطهری، مجموعه آثار، ج3ص594- 595، تهران، انتشارات صدرا، [بی‌تا]
  5. مرتضی مطهری، مجموعه آثار، ج3، ص553-555.
  6. سوره حجر، آیه 29.
  7. مرتضی مطهری، مجموعه آثار، ج3ص555- 556.
  8. رک: مک له لان، دیوید، کارل مارکس، ص 68 - 69 ترجمه: عبدالعلی دستغیب، ایران، آبادان، نشر پرسش، چ2، 1387ش.
  9. پالس، دانیل، هفت نظریه در باب دین، ص209-210.
  10. دانیل پالس، هفت نظریه در باب دین، ترجمه: محمد عزیز بختیاری، ص226، قم، مرکز انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، چ2، 1385ش.
  11. رک: سوره اعراف، آیات 75 و 76 ، 88 و90 و آیات 104-127.
  12. راسل، برتراند، چرا مسیحی نیستم، ص 37، ترجمه: روح‌الله عباسی، تهران، سازمان چاپ آسمان، [بی‌تا].
  13. مجموعه آثار، ج 3، ص561-562.
  14. مجموعه آثار ج3، ص556.
  15. مرتضی مطهری، مجموعه آثار ، ج3، ص558.
  16. سوره روم، آیه 30
  17. مرتضی مطهری، مجموعه آثار، ج‏3 ص 397.
  18. رک: مرتضی مطهری، مجموعه آثار، ج3،ص463-466.
  19. مرتضی مطهری، مجموعه آثار، ج15ص901-903.
  20. رک: محمد حسین طباطبائی، المیزان فی تفسیرالقرآن، ج2، ص348-350، قم، دفتر انتشارات اسلامى‏، چ5، 1417ق.
  21. محمد حسین طباطبایی، المیزان فى تفسیر القرآن‏، ج6ص189.