حدیث «فاطمه پاره تن من است»
برسی روایت از منابع شیعه
در منابع شیعه، تنها، شیخ صدوق در علل الشرایع یک روایت با مضمون داستان خواستگاری علی از دختر ابوجهل نقل کرده که براساس آن، با تکذیب خواستگاری از سوی امام علی(ع)، سوءتفاهم ایجادشده، برطرف شده است. البته شیخ صدوق در کتاب دیگرش امالی بهنقل از امام صادق، این روایت را تهمت معرفی کرده است.
حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ أَحْمَدَ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو اَلْعَبَّاسِ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ عَمْرِو بْنِ أَبِي اَلْمِقْدَامِ وَ زِيَادِ بْنِ عَبْدِ اَللَّهِ قَالاَ:...شقيّى از اشقيا به نزد فاطمه دختر پيامبر خدا صلّى اللّٰه عليه و آله آمد و به او گفت:آيا مىدانى كه على عليه السّلام از دختر ابو جهل خواستگارى كرده است؟فاطمه گفت: حقيقت را مىگويى؟آن مرد سه بار گفت:آنچه مىگويم حقيقت است.پس غيرت فاطمه تحريك شد به طورى كه نتوانست مالك احساسات خود شود و اين بدان جهت بود كه خداوند براى زنان غيرت و براى مردان جهاد را نوشته است و براى زنانى كه خويشتن دارى و صبر كنند پاداش كسى را كه نگهبان مرزها و مهاجر در راه خدا باشد نوشته است. گفت:اندوه فاطمه از اين جريان بيشتر شد و او در انديشه بود،تا اينكه شب شد و او شبانه حسن را در شانۀ راست و حسين را در شانۀ چپ خود قرار داد و دست چپ ام كلثوم را به دست خود گرفت و به خانۀ پدرش رفت،و پس على عليه السّلام آمد و وارد خانه شد و فاطمه عليها السّلام را نديد و از اين جهت به شدّت اندوهگين شد و بر او گران آمد،در حالى كه نمىدانست كه قضيّه از چه قرار است.او از اينكه فاطمه را از خانه پدرش صدا بزند،خجالت مىكشيد،پس به مسجد در آمد و به تعدادى كه خدا مىخواست نماز خواند و پس از آن مقدارى از ريگهاى مسجد را جمع كرد و بر آن تكيه داد. چون پيامبر اندوه فاطمه را ديد قدرى آب به او داد،سپس لباسش را پوشيد و وارد مسجد شد،او همچنان نماز مىخواند و در حال ركوع و سجود بود و هر گاه كهدو ركعت نماز مىخواند،از خدا مىخواست كه اندوه فاطمه را برطرف كند، چون وقتى از پيش او بيرون آمد او بسيار ناراحت بود. زيرا پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله فاطمه را ديد كه خواب به چشمش نمىرود و آرام و قرار ندارد، به او گفت:دخترم برخيز و او برخاست و پيامبر حسن را برداشت و فاطمه حسين را برداشت و دست ام كلثوم را گرفت تا اينكه نزد على عليه السّلام رسيدند،پيامبر پاى خود را روى پاى على گذاشت و او را بيدار كرده و گفت:برخيز اى ابو تراب كه دل آرامى را بىقرار ساختهاى.ابو بكر را از خانهاش و عمر را از مجلسش و نيز طلحه را صدا بزن،على(عليه السّلام)بيرون رفت و آنها را از منزلهايشان صدا زد و همگى نزد رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله گرد آمدند.پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله گفت:اى على!آيا نمىدانى كه فاطمه پاره تن من است و من از او هستم؟هر كس او را اذيّت كند مرا اذيّت كرده و هر كس مرا اذيّت كند خدا را اذيّت كرده و هر كس او را پس از مرگ من اذيّت كند مانند اين است كه در حال حيات من اذيّت كرده است و هر كس او را در حال حيات من اذيّت كند مانند اين است كه او را پس از مرگ من اذيّت كرده است. مىگويد:على عليه السّلام گفت:آرى،اى پيامبر خدا.پيامبر گفت:پس چه چيزى باعث شد كه آن كار را كردى؟على گفت:سوگند به كسى كه تو را به حقّ به پيامبرى برگزيد آنچه به او رسيده،هرگز از من واقع نشده است و حتى فكر آن را هم به خود راه ندادهام.پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله فرمود:راست گفتى،راست گفتى.پس فاطمه عليها السّلام خوشحال شد و تبسّمى كرد،به طورى كه دندانهايش ديده شد.پس يكى از آن دو نفر به رفيقش گفت:جاى تعجّب است،ما را در اين وقت براى چه خواسته بود؟ سپس پيامبر دست على را گرفت و انگشتانش را به انگشتان او چسبانيد و پيامبر حسن را برداشت و على حسين را و فاطمه ام كلثوم را و پيامبر آنها را به خانۀ خود آورد و قطيفهاى انداخت و آنها را به خدا سپرد و بيرون آمد و بقيه شب را به نماز ايستاد...