automoderated
۶٬۳۴۱
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۷: | خط ۱۷: | ||
پس از آن، امام(ع) به من اشاره کرد که برو! چون مقداری رفتم، مرا صدا زد و فرمود: «در گله جعفر کاشانی (چوپان) بُزی است، که باید آن را بخری. اگر مردم پولش را دادند با پول آنان خریداری کن وگرنه پولش را خودت بپرداز. فردا شب آن بز را بیاور و در این (محل) قربانی کن و گوشت آن را بر بیماران و کسانی که مرض درمانناپذیر دارند انفاق کن، که خداوند همه را شفا دهد. آن بز ابلق (به رنگ سیاه و سفید) است، موهای بسیار دارد، هفت نشان سفید و سیاه، هر یکی به اندازه یک درهم، در دو طرف، سه نشان در یک طرف و چهار نشان در طرف دیگر او است». | پس از آن، امام(ع) به من اشاره کرد که برو! چون مقداری رفتم، مرا صدا زد و فرمود: «در گله جعفر کاشانی (چوپان) بُزی است، که باید آن را بخری. اگر مردم پولش را دادند با پول آنان خریداری کن وگرنه پولش را خودت بپرداز. فردا شب آن بز را بیاور و در این (محل) قربانی کن و گوشت آن را بر بیماران و کسانی که مرض درمانناپذیر دارند انفاق کن، که خداوند همه را شفا دهد. آن بز ابلق (به رنگ سیاه و سفید) است، موهای بسیار دارد، هفت نشان سفید و سیاه، هر یکی به اندازه یک درهم، در دو طرف، سه نشان در یک طرف و چهار نشان در طرف دیگر او است». | ||
آنگاه به راه افتادم.<ref>میرزا حسین طبرسی نوری، نجم الثاقب، قم، انتشارات مسجد جمکران، چاپ نهم، ۱۳۸۴ش، ص۳۹۱–۳۹۲.</ref> من به خانه رفتم | آنگاه به راه افتادم.<ref>میرزا حسین طبرسی نوری، نجم الثاقب، قم، انتشارات مسجد جمکران، چاپ نهم، ۱۳۸۴ش، ص۳۹۱–۳۹۲.</ref> من به خانه رفتم... (پس از) صبح طلوع، نماز صبح خواندم و به نزد علی منذر رفتم و قضیه را با او در میان گذاشتم و همراه علی منذر به جایگاه دیشب رفتیم. او گفت: «به خدا سوگند که نشان و علامتی را که امام فرموده بود، اینجا گذاشته است و آن، (این حدود مسجد) با میخها و زنجیرها مشخص شده است.» آن گاه به نزد سید ابوالحسن الرضا رفتیم. وقتی به خانه او رسیدیم، غلامان او گفتند: «شما از جمکران هستید؟» گفتیم: «بله». گفتند: «از اول (صبح) سید ابوالحسن در انتظار شما است…». به نزدش رفتیم. گفت: «ای حسن بن مثله! من خوابیده بودم. شخصی در عالم رؤیا به من گفت: شخصی به نام حسن بن مثله، بامداد از جمکران پیش تو خواهد آمد، آنچه بگوید اعتماد کن و گفتارش را تصدیق کن. از خواب بیدار شدم و تا اکنون منتظرت بودم.» | ||
داستان را برای او نقل کردم. سید ابوالحسن دستور داد بر اسبها زین گذاشتند و به سوی روستای جمکران حرکت کردند. وقتی به نزدیک روستا رسیدند، جعفر (چوپان) را دیدند که گلهاش را در کنار راه به چرا آورده بود. حسن بن مثله به میان گله رفت. بزی که از پشت گله میآمد به سویش دوید. حسن بن مثله آن بز را گرفت. سپس آن را به جایگاه آوردند و سر بریدند. سید ابوالحسن به محل مورد نظر آمد و حسن بن مسلم را احضار کرد و منافع زمین را گرفت. پس از آن، وجوه رهق را از اهالی آنجا گرفتند و به ساختن بنای مسجد پرداختند. سید ابوالحسن الرضا، زنجیرها و میخها را به قم آورد و در خانه خود نگهداری کرد. هر بیمار درمانناپذیری که خود را به زنجیرها میمالید، شفا مییافت.<ref>میرزا حسین طبرسی نوری، نجم الثاقب، قم، انتشارات مسجد جمکران، چاپ نهم، ۱۳۸۴ش، ص۳۸۳–۳۸۸؛ مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، بیروت، دار احیاء التراث العربی، چاپ سوم، ۱۴۰۳ق، ج۵۳، ص۲۳۰–۲۳۳؛ و ناصر الشریعه، تاریخ قم، قم، چاپ حکمت، بی تا، ص۱۴۸–۱۵۲.</ref> | |||
== منابع == | == منابع == |