کاربر:Rezapour/صفحه تمرین
همت به و هم بها
براساس برخی روایات زلیخا پیش از کامجویی از یوسف، پارچهای بر روی بت در خانهاش قرار داد. وقتی با پرسش یوسف مواجه شد که چرا چنین کردی؟ گفت من از او خجالت میکشم، پارچهای بر روی آن نهادم تا ما را نبیند. یوسف گفت تو از بتی که نه میشنود و نه میبیند حیا میکنی و من از خداوند خود حیا نکنم. سپس از نزد زلیخا فرار کرد.[۱]
این روایت در کتاب تفسیر قمی نوشته شده در قرن سوم[۱] و برخی دیگر از منابع شیعه نقل شده است.[۲] از جمله کتاب تفسیر قمی نوشته شده در قرن سوم نقل شده است.[۱]
همچنین برخی منابع اهلسنت[۳] از جمله فخر رازی عالم قرن ششم اهلسنت در تفسیر مفاتیح الغیب این روایت با کمی تفاوت نقل کرده است.[۴]
از روايتى استفاده مىشود كه در آنجا بتى بود، كه معبود همسر عزيز محسوب مىشد، ناگهان چشم آن زن به بت افتاد، گويى احساس كرد با چشمانش خيره خيره به او نگاه مىكند و حركات خيانت آميزش را با خشم مىنگرد، برخاست و لباسى به روى بت افكند، مشاهده اين منظره طوفانى در دل يوسف پديد آورد، تكانى خورد و گفت: تو كه از يك بت بىعقل و شعور و فاقد حس و تشخيص، شرم دارى، چگونه ممكن است من از پروردگارم كه همه چيز را مىداند و از همه خفايا و خلوتگاهها با خبر است، شرم و حيا نكنم؟.
اين احساس، توان و نيروى تازهاى به يوسف بخشيد و او را در مبارزه شديدى كه در اعماق جانش ميان غريزه و عقل بود كمك كرد، تا بتواند امواج سركش غريزه را عقب براند.
قالت: أستحي من إلهي هذا أن يراني على معصية، فقال يوسف: أ تستحين من صنم لا يعقل و لا يسمع و لا أستحي من إلهي القائم على كل نفس بما كسبت فو اللَّه لا أفعل ذلك أبدا قالوا: فهذا هو البرهان[۵] این روایت یکی از احتمالات در مورد برهان پروردگار بوده است.[۶]