پیش نویس:اصحاب کهف در قرآن: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی پاسخ
(صفحه‌ای تازه حاوی «ماجراي اصحاب كهف در قرآن همان گونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آيه 9 تا 27 سوره كهف) آمده است، و در روايات اسلامي، و گفتار مفسّران و مورّخان، مختلف نقل شده، بعضي به طور مشروح و بعضي به طور خلاصه، و يا بعضي بخشي از داستان را ذكر كرده‎اند...» ایجاد کرد)
 
جز (Malekpor صفحهٔ کاربر:Whitenoah91/صفحه تمرین5 را بدون برجای‌گذاشتن تغییرمسیر به پیش نویس:اصحاب کهف در قرآن منتقل کرد)
 
(بدون تفاوت)

نسخهٔ کنونی تا ‏۶ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۴۸

ماجراي اصحاب كهف در قرآن همان گونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آيه 9 تا 27 سوره كهف) آمده است، و در روايات اسلامي، و گفتار مفسّران و مورّخان، مختلف نقل شده، بعضي به طور مشروح و بعضي به طور خلاصه، و يا بعضي بخشي از داستان را ذكر كرده‎اند و بخش ديگر را ذكر نكرده‎اند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيدة مطلب را از مجموع روايات ـ با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن ـ بياوريم. از سال 249 تا 251 ميلادي، طاغوتي به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مي‎كرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكي اِزمير واقع در تركية فعلي يا در نزديك عمّان پايتخت اردن) پايتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (هم چون فرعون) خداي مردم مي‎دانست، و آنها را به بت پرستي و پرستش خود دعوت مي‎نمود و هر كس نمي‎پذيرفت او را اعدام مي‎كرد. خفقان و زور و وحشت عجيبي در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود. او شش وزير داشت كه سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در طرف چب او مي‎نشستند، آنها كه در جانب راست او بودند، نامشان «تلميخا، مكسلمينا و ميشيلينا» بود، و آنها كه در جانب چپ او بودند، نامشان «مرنوس، ديرنوس و شاذريوس» بود، كه دقيانوس در امور كشور با آنها مشورت مي‎كرد.[1] دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصّلي مي‎گرفتند. در يكي از سالها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتي، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشكر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ او قرار داشتند، يكي از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد: «لشكر ايران وارد مرزها شده است.» دقيانوس از اين گزارش به قدري وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد. يكي از وزيران كه «تلميخا» نام داشت با ديدن اين منظره، در دل گفت: «اين مرد (دقيانوس) گمان مي‎كند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتم زده مي‎شود؟!» اين وزيران ششگانه هر روز در خانه يكي از خودشان، محرمانه جمع مي‎شدند، آن روز نوبت تلميخا بود، او غذاي خوبي براي دوستان فراهم كرد، ولي با اين حال پريشان به نظر مي‎رسيد، همة دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولي ديدند تلميخا ناراحت به نظر مي‎رسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند. تلميخا چنين گفت: «مطلبي در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.» آنها گفتند: آن مطلب چيست؟ تلميخا گفت: اين آسمان بلند كه بي‎ستون برپا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و اين زمين و شگفتي‎هاي آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفريننده‎اي توانا دارند، من در اين فكر فرو رفته‎ام كه چه كسي مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است؟ چه كسي مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكي علاقمند كرد؟ چه كسي مرا پروراند؟ چه كسي چه كسي؟... از همه اينها چنين نتيجه گرفته‎ام كه اين‎ها سازنده و آفريدگار دارند. گفتار تلميخا از دل برمي‎خاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را كه آمادگي قلبي داشتند، تحت تأثير قرار داد كه برخاستند و پا و دست تلميخا را بوسيدند و گفتند: «خداوند به وسيلة تو ما را هدايت كرد، حق با تو است، اكنون بگو چه كنيم؟» تلميخا برخاست و مقداري از خرماي باغ خود را به هزار درهم فروخت، و تصميم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوي بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ بت پرستي و طاغوت پرستي نجات يابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند. و هنگامي كه بيش از يك فرسخ ره پيمودند، تلميخا به آنها گفت: «ما اكنون دل از دنيا بريده‎ايم و دل به خدا دادهايم و راه به آخرت سپرده‎ايم، بنابراين چنين راه را با اين اسبهاي گران قيمت نمي‎توان پيمود. شايسته است اسبها را رها كرده و پياده اين راه را طي كنيم تا خداوند گشايشي در كار ما ايجاد كند.» آنها پياده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طوري كه پاهايشان مجروح و خون آلود شد، تا به چوپاني رسيدند و از او تقاضاي شير و آب كردند، چوپان از آنها پذيرايي كرد، و گفت: «از چهرة شما چنين مي‎يابم كه از بزرگان هستيد، گويا از ظلم دقيانوس فرار كرده‎ايد.» آنها حقيقت را براي چوپان بازگو كردند، چوپان گفت: اتّفاقاً در دل من نيز كه همواره در بيابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمين را مي‎نگرم همين فكر پيدا شده كه اينها آفريدگار توانا دارد. آن گاه دست آنها را بوسيد و گفت آن چه در دل شما افتاده در دل من نيز افتاده است، اجازه دهيد گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپيوندم. آنها مدّتي توقّف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آنها رسانيد در حالي كه سگش نيز همراهش بود. آنها ديدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است صداي او، راز آنها را فاش كند، هرچه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: «مرا رها كنيد تا در اين راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.» آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسيد، كنار كوهي رسيدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غاري پناهنده شدند.[2] در كنار غار چشمه‎هاي و درختان و ميوه ديدند، از آنها خوردند و نوشيدند، براي رفع خستگي به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دستهاي خود را گشود و به مراقبت پرداخت. در اين هنگام خداوند به فرشتة مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض كند به اين ترتيب خواب عميقي شبيه مرگ بر آنها مسلّط شد.[3] و از اين رو كه در عربي به غار، كهف مي‎گويند، آنها به «اصحاب كهف» معروف شدند. به روايت ثعلبي، نام آن كوهي كه غار در آن قرار داشت «اُنجُلُس» بود.[4] عكس العمل دقيانوس دقيانوس پس از مراجعت از جشن عيد، و باخبر شدن از ماجراي فرارِ شش نفر از وزيران، بسيار عصباني شد لشكري را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكيل مي‎شد مجهّز كرده، و به جستجوي فراريان فرستاد، در اين جستجو، اثر پاي آنها را يافتند و آن را دنبال كردند تا بالاي كوه رفتند و به كنار غار رسيدند، به درون غار نگاه كردند، وزيران را پيدا كردند و ديدند همة آنها در درون غار خوابيده‎اند. دقيانوس گفت: «اگر تصميم بر مجازات آنها داشتم، بيش از اين كه آنها خودشان خود را مجازات كرده‎اند نبود، ولي به بنّاها بگوييد بيايند و درِ غار را با سنگ و آهك بگيرند.» (تا همين غار قبر آنها شود) به اين دستور عمل شد، آن گاه دقيانوس از روي مسخره گفت: «اكنون به آنها بگوييد به خداي خود بگويند ما را از اين جا نجات بده.»[5] زنده شدن و بيداري پس از 309 سال سيصد و نُه سال قمري (300 سال شمسي) از اين حادثة عجيب گذشت، در اين مدت دقيانوس و حكومتش نابود شد و همه چيز دگرگون گرديد. اصحاب كهف پس از اين خواب طولاني (شبيه مرگ) به ارادة خدا بيدار شدند، و از يكديگر دربارة مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهي به خورشيد نمودند ديدند بالا آمده، گفتند يك روز يا بخشي از يك روز را خوابيده‎اند. سپس بر اثر احساس گرسنگي، يك نفر از خودشان را (كه همان تلميخا بود) مأمور كردند و به او سكّه نقره‎اي دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتياط وارد شهر گردد و غذايي تهيه كند. تلميخا لباس چوپان را گرفت و پوشيد تا كسي او را نشناسد. او با كمال احتياط وارد شهر شد، اما منظرة شهر را دگرگون ديد و همه چيز را برخلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده كرد، جمعيت و شيوة لباسها و حرف زدنها همه تغيير كرده بود، در بالاي دروازة شهر، پرچمي را ديد كه در آن نوشته شده بود «لا اِلهَ اِلَّا اللهُ، عِيسي رَسُولُ الله» تلميخا حيران شده بود و با خود مي‎گفت گويا خواب مي‎بينم، تا اين كه به بازار آمد، در آن جا به نانوايي رسيد. از نانوا پرسيد: نام اين شهر چيست؟» نانوا گفت: اُفسوس. تلميخا پرسيد: نام شاه شما چيست؟ نانوا گفت: عبدالرحمن. آن گاه تلميخا گفت: اين سكّه را بگير و به من نان بده. نانوا سكّه را گرفت، دريافت كه سكّه سنگين است. از بزرگي و سنگيني آن، تعجب كرد، پس از اندكي درنگ گفت: «تو گنجي پيدا كرده‎اي.» تلميخا گفت: اين گنج نيست، پول است كه سه روز قبل خرما فروخته‎ام و آن را در عوض خرما گرفته‎ام و سپس از شهر بيرون رفتم شهري كه مردمش دقيانوس را مي‎پرستيدند. نانوا دست تلميخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسيد: «ماجراي اين شخص چيست؟» نانوا گفت: اين شخص گنجي يافته است. پادشاه به تلميخا گفت: «نترس، پيامبر ما عيسي ـ عليه السلام ـ فرموده كسي كه گنجي يافت تنها خمس آن را از او بگيريد، خمسش را بده و برو.» تلميخا: خوب به اين پول بنگر، من گنجي نيافته‎ام، من اهل همين شهر هستم. شاه: آيا تو اهل اين شهر هستي؟ تلميخا: آري. شاه: نامت چيست؟ تلميخا: نام من تلميخا است. شاه: اين نامها، مربوط به اين عصر نيست، آيا تو در اين شهر خانه داري؟ تلميخا: آري، سوار بر مركب شو برويم تا خانه‎ام را به تو نشان دهم. شاه و جمعي از مردم سوار شدند و همراه تلميخا به خانه او آمدند. تلميخا اشاره به خانة خود كرد و گفت: اين خانة من است و كوبه در را زد، پيرمردي فرتوت از آن خانه بيرون آمد و گفت با من چه كار داريد؟ شاه گفت: «اين مرد (تلميخا) ادّعا دارد كه اين خانه مال اوست. [1]. اين شش نفر با يك نفر چوپان، همان اصحاب كهف هستند كه در باطن ايمان به خدا داشتند، ولي در ظاهر تقيّه مي‎كردند، چنان كه خواهيم گفت. [2]. اصحاب كهف وقتي كه وارد غار شدند، چنين دعا كردند: «رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً؛ پروردگارا! ما را از سوي خودت رحمتي عطا كن، و وسيلة رشد و نجاتي فراهم ساز.» (كهف، 10). [3]. اقتباس از بحار، ج 14، ص 414 و 415؛ نور الثقلين، ج 3، ص 248؛ و مجمع البيان، ج 6، ص 460. [4]. بحار، ج 14، ص 431. [5]. بحار، ج 14، ص 416 و 417. @#@» پيرمرد به او گفت: تو كيستي، او گفت: «من تلميخا هستم.» آن پيرمرد بر روي پاهاي تلميخا افتاد و بوسيد، و گفت: «به خداي كعبه سوگند، اين شخص جدّ من است، اي شاه! اينها شش نفر بودند از ظلم دقيانوس فرار كردند.» در اين هنگام شاه از اسبش پياده شد و تلميخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاي تلميخا را مي‎بوسيدند، شاه به تلميخا گفت: همسفرانت كجايند؟ تلميخا گفت: آنها در ميان غار هستند... شاه و همراهان با تلميخا به طرف غار حركت كردند، در نزديك غار، تلميخا گفت: من جلوتر نزد دوستانم مي‎روم و اخبار را به آنها گزارش مي‎دهم، شما بعد بياييد، زيرا اگر بي‎خبر با اين همه سر و صدا حركت كنيم و آنها اين صداها را بشنوند، تصوّر مي‎كنند مأموران دقيانوس براي دستگيري آنها آمده‎اند و ترسناك مي‎شوند. شاه و مردم همان جا توقّف كردند، تلميخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تلميخا را در آغوش گرفتند و گفتند: «حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقيانوس حفظ كرد و به سلامتي آمدي.» تلميخا گفت: سخن از دقيانوس نگوييد، شما چه مدتي در غار خوابيده‎ايد؟ گفتند: يك روز يا بخشي از يك روز تلميخا گفت: «بلكه 309 سال خوابيده‎ايد[1] دقيانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه دينداري كه پيرو دين حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ است با مردم براي ديدار شما تا نزديك غار آمده‎اند. دوستان گفتند: «آيا مي‎خواهي ما را باعث فتنه و كشمكش جهانيان قرار دهي.» تلميخا گفت: نظر شما چيست؟ آنها گفتند: نظر ما اين است كه دعا كنيم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همين دعا را نمودند، خداوند بار ديگر آنها را در خواب عميقي فرو برد. و درِ غار پوشيده شد، شاه و همراهان نزديك غار آمدند، هر چه جستجو كردند كسي را نيافتند و درِ غار را پيدا نكردند، و به احترام آنها، در كنار غار مسجدي ساختند.[2] درسهاي مهم از ماجراي اصحاب كهف: در ماجراي اصحاب كهف درسهاي مهمّ و عميقي براي ما هست از جمله: 1. بايد تحت تأثير جامعه قرار نگرفت، و نگفت: «خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو» بلكه بايد استقلال فكري داشت. 2. براي حفظ جان، بايد گاهي در پشت سپر تقيه و به طور تاكتيكي كار كرد، تا نيروها به هدر نرود. 3. بايد از تقليد كوركورانه پرهيز كرد. 4. بايد در بعضي از موارد، از محيطهاي فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود. 5. بايد در سختي‎ها به خدا توكل نمود. 6. حتماً امدادهاي غيبي به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسيد. 7. بايد با تفكر و بحث‎هاي منطقي، خود را از خرافات و امور واهي رهانيد. 8. از آزادگي اصحاب كهف همين بس كه مقام وزارت داشتند، ولي به خاطر آخرت و امور معنوي دل از دنيا كندند و به حق پيوستند، مانند يوسف ـ عليه السلام ـ كه از زليخا و كاخ او بريد و گفت: «زندان بهتر از آن چيزي است كه زنان مصر مرا به آن دعوت مي‎كنند.»[3] 9. قرآن (در آيه 10 سوره كهف) از اصحاب كهف به عنوان «فِتْيه» (جوانمردان) ياد كرده است.[4] بنابراين جوانمرد كسي است كه ويژگي‎هاي بالا را داشته باشد. سلام اصحاب كهف بر علي ـ عليه السلام ـ و مكافات كتمان حقّ وه چه مجلس خوبي و چه مجمع مفيدي، گروهي از دانش دوستان مصر با شوري خاص به گرد «انس بن مالك» آمده و از محضر وي كه مدتها از محضر رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ معارف اسلامي را آموخته بودند؛ استفاده مي‎كردند. او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براي شاگردان بازگو مي‎كرد. ولي روزي برخلاف روزهاي ديگر، يكي از شاگردان برجستة او پرسشي عجيب كرد با اين كه «انس» مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولي در شرايطي قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود. پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافة جدّي در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: «اين لكّه‎هاي سفيدي كه در صورت شما است از چيست؟ گويا اينها نشانه بيماري برص است با اين كه به گفتة پدرم، رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: خداوند مؤمنان را به بيماري بَرَصْ و جُذام مبتلا نمي‎كند چه شده با اين كه شما از اصحاب رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ هستي، مبتلا به اين بيماري مي‎باشي؟!» وقتي كه انس اين سؤال را شنيد، با كمال شرمندگي سر به زير افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: «اين بيماري بر اثر دعاي بندة صالح خدا امير مؤمنان علي ـ عليه السلام ـ است!» شاگردان تا اين سخن را از اَنَس شنيدند، نسبت به او بي‎علاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمني تبديل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند بايد حتماً ماجراي اين دعا را بگويي و گرنه از تو دست بر نمي‎داريم و به شدت باعث ناراحتي تو مي‎گرديم. اَنَس همواره طفره مي‎رفت، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولي در برابر ازدحام جمعيت و اصرار آنان راهي جز بيان آن را نداشت از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت: روزي در محضر رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ بودم، قطعة فرشي را گروهي از مؤمنين از راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آورده بودند پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ به من فرمود تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد و عبدالرّحمن را به حضورش بياورم، اطاعت كردم وقتي كه همه حاضر شدند، و روي فرش نامبرده نشستيم، حضرت علي ـ عليه السلام ـ هم در آن جا بود، رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ به علي ـ عليه السلام ـ فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد. حضرت علي ـ عليه السلام ـ به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده، ناگاه مشاهده كرديم كه همة ما در هوا سير مي‎كنيم، پس از پيمودن مسافتي در فضاي بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمي‎داند، حضرت علي ـ عليه السلام ـ به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتي كه بر زمين قرار گرفتيم، آن حضرت فرمود: آيا مي‎دانيد اين جا كجاست؟ گفتيم: خدا و رسول او و وصي رسول او بهتر مي‎دانند. فرمود: اين جا غار اصحاب كهف است اي اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابي شنيده نشد، من و عبدالرّحمن سلام كرديم و من گفتم: «من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ هستم، جوابي نشنيديم.» در آخر حضرت علي ـ عليه السلام ـ بر آنان سلام كرد بيدرنگ ندايي شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اي اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ را نداديد؟ گفتند: «اي خليفه رسول خدا! ما جواناني هستيم كه به خداي يكتا ايمان آورده‎ايم، خداوند ما را هدايت نموده است، ما از ناحية خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسي بدهيم، مگر آن كه پيامبر يا وصي او باشد و شما وصي پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ هستيد.» حضرت علي ـ عليه السلام ـ به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد؟ گفتيم: آري، فرمود: در جاي خود قرار گيريد، روي فرش قرار گرفتيم، به باد فرمان داد، در فضاي بي كران سير كرديم. هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرود بياور. در زميني كه زعفراني رنگ بود فرود آمديم كه در آن جا هيچ گونه مخلوق و آب و گياهي نبود. گفتيم اي امير مؤمنان هنگام نماز است، براي وضو آب نيست، آن جناب پاي مبارك خود را بر زمين زد، چشمة آبي پديد‌ آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم، فرمود: اگر شتاب نمي‎كرديد آب بهشتي براي وضوي ما حاضر مي‎شد. سپس نماز را خوانديم و تا نصف شب در آن جا بوديم، حضرت علي ـ عليه السلام ـ هم چنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاي خود قرار گيريد، تا به نماز صبح پيامبر برسيم به باد فرمود حركت كن، پس از حركت ناگاه ديديم در مسجد پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ هستيم، نماز را با پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ خوانديم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود: «اي اَنَس ماجراي شما را من بيان كنم يا شما بيان مي‎كنيد» عرض كردم: شما بفرماييد آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بي كم و كاست بيان كرد، كه گويي همراه ما بوده است. انس كه با اين گفتار خود شاگردان را غرق در حيرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان اين حادثة عجيب را مي‎شنيدند، و فراز و نشيبهاي آن را در قيافه رنگ به رنگ انس مي‎ديدند، به اين جا كه رسيد، احساسات پر شور آنها هماهنگ تغيير قيافه اَنَس آنان را در مرحلة ديگري قرار داد و يك درس بسيار سودمندي كه هميشه سودمند بود و مي‎توان گفت مغز و شاهكار درسها است كه از اين ماجرا آموختند. انس گفت: «... شاگردان من! پيامبر رو به من كرد و گفت اي انس روزي خواهد آمد كه علي ـ عليه السلام ـ (براي محكوم نمودن رقباي خود) از تو شهادت و گواهي مي‎خواهد، آيا در آن وقت شهادت خواهي داد؟!» گفتم: البتّه و صد البتّه! اين ماجرا در همين جا متوقّف شد، خاطرة عجيب و شگفت آورش همواره در ياد من بود، تا اين كه ماجراي جانسوز رحلت پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ و خلافت ابوبكر پيش آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستياري يارانش تحقّق يافت تا روزي حضرت علي ـ عليه السلام ـ مردم را به حضور ابوبكر آورد و دربارة خلافت سخن به ميان آمد، حضرت علي در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و فرمود: «اي اَنَس ديدني‎هاي خود را راجع به آن فرش و سير كردن و سلام اصحاب كهف و سفارش پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ بگو. [1]. جالب اين كه در قرآن (در آية 25 سوره كهف) آمده: «آنها در غار سيصد سال درنگ كردند و نه سال نيز بر آن افزودند.» در اينجا اين سؤال مي‎شود كه چرا از 309 سال اين گونه تعبير شده، و گفته نشده اصحاب كهف 309 سال در غار درنگ نمودند، پاسخ آن كه قرآن با اين تعبير خواسته هم سال شمسي را بيان كند كه 300 سال بود، و هم سال قمري را كه 309 سال بود، و در روايات آمده يك نفر يهودي از حضرت علي ـ عليه السلام ـ پرسيد: اصحاب كهف چند سال در غار خوابيدند؟ آن حضرت همان را كه در قرآن آمده فرمود، يهودي گفت: در كتاب ما 300 سال ذكر شده، علي ـ عليه السلام ـ فرمود: در كتاب شما به سال شمسي ذكر شده كه 300 سال است، ولي در قرآن ما به سال قمري (309) آمده است. (نور الثقلين، ج 3، ص 256). [2]. اقتباس از العرائس ثعلبي، ص 232ـ236؛ بحار، ج 14، ص 418 و 419. [3]. «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ» (يوسف، 33) [4]. با اين كه طبق روايات، آنها جوان نبودند. @#@» (اوضاع و احوال طوري بود كه اگر مشهودات خود را مي‎گفتم، دنياي من وخيم مي‎شد و به شخصيت ظاهريم لطمه مي‎خورد.) گفتم: بر اثر پيري، حافظه‎ام را از دست داده‎ام و آن واقعه را فراموش كرده‎ام، فرمود: مگر پيامبر از تو تعهّد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكني، چگونه وصيت پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ را از ياد بردي؟! آن گاه علي ـ عليه السلام ـ (كه مي‎دانست اَنَس در اين موقعيت حسّاس براي آباد كردن دنياي خود اين خيانت ناجوانمردانه را كرده و پا روي وجدان خود و خرد خود گذاشته است، طاقتش طاق شد) با دلي پر سوز متوجه خداوند شده و عرض كرد: «خداوندا! علامت بيماري برص را در چهرة اين شخص ظاهر كن! (تا علامت و نشانة خيانتش در چهره‎اش باشد) ديده‎گانش را نابينا كن، و درد شكم را بر او مسلط فرما.» از آن مجلس كه بيرون آمدم تا حال به اين سه بيماري مبتلا هستم، اين بود قصّة من و داستان برصي كه در من هست و شما از آن پرسيديد. گويند تا پايان عمر اين سه بيماري از وجود «اَنَس» برطرف نشد.[1] اصحاب كهف از ياران امام زمان (عج) جالب اين كه: هنگامي كه حضرت ولي عصر امام مهدي (عج) ظهور مي‎كند، يك گروه از كساني كه رجعت مي‎كنند و به ياران آن حضرت مي‎پيوندند، اصحاب كهف هستند، چنان كه امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: «از پشت كوفه (نجف اشرف) بيست و هفت نفر ظاهر شده و به امام مهدي (عج) مي‎پيوندند، اين بيست و هفت نفر عبارتند از: پانزده نفر از قوم مخصوص و هدايت يافتة موسي ـ عليه السلام ـ، هفت نفر از اصحاب كهف، يوشع بن نون (وصي موسي)، ابودُجانه انصاري، مقداد، سلمان (از ياران پيامبر) و مالك اشتر، و اين 27 نفر در پيشگاه آن حضرت به عنوان ياران مخصوص و فرماندهان، در قيام امام عصر (عج) حضور دارند.[2] اين تابلو نيز ما را با ويژگي‎هاي منتظران حقيقي و ياران راستين امام عصر (عج) آشنا مي‎سازد، كه آنها بايد همانند اصحاب كهف، جوانمردان آزاده و خودساخته و دلباخته خدا باشند، و به خاطر خداپرستي و طاغوت زدايي از زندگي مادّي، دل ببرند، و به سوي خدا بپيوندند. [1]. اقتباس از نور الثقلين، ج 3، ص 420، تفسير جامع، ج 4، ص 181. [2]. بحار، ج 53، ص 90 و 91.